-دوست ندارم پشتت به من باشه. این‌طوری نمی‌بینمت.
-واسه این مشکل همیشه‌گی‌ت فکری کردم،... بیا، زیر بغلم آینه گذاشتم.

از دست رفته

کاش می‌شد دوست‌ت نداشته باشم،
اون‌وقت روزها برام کوتاه‌تر می‌شدن،
اون‌وقت می‌تونستم از اتاق‌م بیام بیرون و این‌قدر بهت فکر نکنم،
شاید از مغازه‌ای خرید می‌کردم، یه چیپس مثلن و جلوی تلویزون لم می‌دادم و با دهان پر به خواب می‌رفتم.

کاش می‌شد دوست‌ت نداشته باشم،
اون‌موقع به تلفن‌ها جواب می‌دادم،
توی اتاق با یه آهنگ شاد، تنهایی می‌رقصیدم
و تو جشن‌ها قاطی دوست‌هام می‌لولیدم.

کاش می‌شد دوست‌ت نداشته باشم
اون‌موقع دیگه این آهنگ مزخرف رو دوباره و دوباره گوش نمی‌دادم،
می‌رفتم و به اولین پسری که می‌شد شماره تلفن‌م رو می‌دادم
و برای فردا صبح، باهاش قرار می‌گذاشتم.

کاش می‌شد دوست‌ت نداشته باشم،
اون‌وقت حتمن می‌تونستم تو رو دوباره ببینم،
اونوقت حتمن سیگار رو می‌گذاشتم کنار.

-می‌شه پشتم باشی، حمایتم کنی، همیشه؟
-آره عزیزم، برگرد.

شکلاتی

دختر پرسید:
-آب شد؟
صدایی جواب داد:
-اوهوممم.
-پس بیا.
چشمان‌ش را بست و دهان‌ش را باز کرد. پسر شکلاتی را که آب کرده بود، توی دهان دختر ریخت.

اون ستاره. رکورددار فروش، که عکس تن‌ش زمانی روی جلد تمام مجله‌های رنگی بود.
حالا داره گوشت‌های یخ‌زده رو واسه شام از تو فریزر در می‌آره.

-پسرجان آدم که می‌ره ماه عسل، با خودش مولتی‌ویتامین و یه‌چیز دیگه می‌بره، نه تلسکوپ با دائره‌تالمعارف بریتانیکا.

-دهنت رو ببند زنیکه، می‌خوام لب‌هات رو ببوسم.

می‌پرسی چرا رابطه‌م با تو هیچ‌وقت به پای رابطه‌م با این دختر جدیده نرسید، خب، بهت بگم عزیزم، قضیه فقط اینه که تو یکی رو دوست داری و یکی دیگه رو دوست نداری، حالا قبل از این‌که سئوال دوم رو بکنی، به پایین‌ت یه نگاه بنداز.

ماجرای زنده

تو ماجرایی هستی که آغاز نمی‌شود.
و ماجرایی هستی، که به سرانجام نمی‌رسد؛
داستانی هستی که نویسنده‌ش را خسته می‌کند.
تو در تسلط نمی‌آیی،
نوشته نمی‌شوی،
کلمه‌ای ولی بیان نمی‌شوی.
تو برای منی
تو رمان منی
تو قصه‌ای که هیچ‌کس نتوانسته روی کاغذ بیاورد.
من نویسنده‌ای که تو را تا فصل آخر دنبال می‌کنم.





با صدای نویسنده 218KB: «ماجرای زنده»

ژله‌ی ایرانی

پاهای چاق کوتاه، توی شلوار جین‌های آبی روشن کوتاه‌تر؛ مچ پاهای کثیف پیدا. مانتوهای کوتاهِ سیاه چسبان و کون‌های گنده‌ی بدبو؛ سلام بر ژله‌های ایرانی.

بازهم آن دو

-آخیش راحت شدیم. پیرخرفت هرروز بالاسرمون ور می‌زد این رو بخورید اون رو نخورید.
-فرشته‌های کون‌پتی رو بگو.
-مار خوش خط و خال،.. چه همه دلشون خوش بود گولش رو خوردیم. پس چرا باهامون نیومد این‌جا؟
-گفت فقط می‌تونه ماها رو نجات بده.
-خدا عمرش بده.