با “خ” شروع میشه

-دکتر، کوچک‌ترین چیزی روی من تاثیر می‌ذاره. هر اتفاق ناخوش‌آیندی ناراحتم می‌کنه. یک‌کاری برام بکن دکتر. نمی‌خوام این‌قدر حساس باشم.
-شغلتون چی هست؟
-آهنگ‌سازم.
-خب، هنرمندها باید حساس باشند دیگه.
-نمی‌خوام هنرمند باشم.
-می‌خواید چی باشید؟
-می‌خوام هیچی نباشم. می‌خوام فراموش بشم. می‌خوام دچار فراموشی بشم. می‌خوام دیگه تلفنم زنگ نزنه ... دکتر، یه راه حلی بگو.
-راه حلی که تو می‌خوای، با خ شروع می‌شه.

ارتباط

هزاران سال نوری تا سیاره‌ی تو فاصله داریم.
کدام سفینه ما را می‌رساند؟
از بین شهاب‌سنگ‌ها و خورشیدهای مرده عبور می‌کنیم و به سلامت فرود می‌آییم. تو، در سفینه را باز می‌کنی و یکی‌یکی جسدهامان را بیرون می‌کشی.
ما مرده‌ایم. مسافران مرده‌ت را روی سیاره‌ی خود، جایی خاک کن.

پیروزی

 ولی تو که قهرمان بودی. قهرمان یک نسل در برابر چشمان هزاران تماشاگر قوز کرده توی ردیف سندلی‌های شماره‌گذاری شده: “این شما و این هم ستاره‌ی فستیوال”، و در میان تشویق تماشاگران حسود، تو از پله‌ها می‌آیی بالا...
پس چی شد؟ چرا هیچ‌کس اسم‌ت را توی میکروفون نخواند؟
می‌بینم‌ت که توی ردیف سوم گیر کرده‌ای. حالا تو هم نبدیل به یکی از آن تماشاگران حسود شده‌ای و برای قهرمان تازه‌ی که من اسم‌ش را توی میکروفون می‌خوانم، کف می‌زنی.

عزیزم، به من بگو، حرف‌های سراسر عاشقانه‌ت رو باور کنم که می‌گی تو این یک سال جز من هیچ‌کس توی قلب تو جایی نداشته، یا این جای دوخته‌گی سزارین رو روی شکم‌ت؟

دیر است

از پشت دیوار توری در دوردست، تپه‌ای سبز تا نیمه فرورفته در مه دیده می‌شود. احساس می‌کنی پشت تپه، خلیجی از دریای آبی‌رنگ است. کنار تپه، ساختمانی استوانه‌ای‌شکل و دراز دیده می‌شود. در نوک آن چراغی خاموش و روشن می‌شود. فانوس دریایی‌ست؟ نه. دروغ است. نمی‌تواتد این‌طور باشد. تهران، فانوس دریایی ندارد.
کلاغی بال‌زنان از بالای سرم عبور میکند. روزهای جوانی دارد تمام می‌شود؛ من هیچ گهی نمی‌شوم.

وقتی به صورت‌ت کرم‌پودر می‌زنی، اول دست‌ت رو بشور، بعد مقنعه‌ت رو سرت کن.

آتش سوزی

هواپیماهای کاغذی با دنباله‌های آتش، بر فراز خیابان. کرخ از خسته‌گی لذت‌بخش. لم‌داده روی پشت بام طبقه‌ی هفت‌م. تجربه‌های جوانی آغاز شده. موهایش را باز می‌کند و باز می‌بندد. موهایش را باز می‌کند و من را آتش می‌زند. هواپیمای کاغذی آتش‌گرفته در آسمان چرخی می‌زند، بازمی‌گردد و روی موهایش می‌افتد.
رویای آینده‌ی درخشانی با آرامشی آبی. چه سعادتی در این رنگ است.
ممکن نیست. ممکن نیست.
سایه‌ها روی آسفالت داغ کشیده می‌شوند. داری تمومش می‌کنی، داری این قصه رو تمومش میکنی...
نه... نه... 

جیغ

ساعت از نیمه‌شب گذشته بود. شوهرش نیامده بود. چراغ را خاموش کرد و با نگرانی پنهانی توی تخت رفت. چشم‌های‌ش را بست. خواب، دیر آمد. خواب دید که دارد توی رودخانه‌ای شنا می‌کند و ناگهان رودخانه به بالای سدی رسید که پایین‌ش مارها در هم می‌لولیدند. از خواب پرید؛ توی کمد انگار صدایی می‌آمد. بلند شد چراغ را روشن کرد. نزدیک کمد رفت. کف پای‌ش خیس شد. در را باز کرد؛ جسد شوهرش، طناب‌پیچ‌شده و خونی آن‌جا بود.

نمی‌فهم‌م، عزیزم، چه‌طور می‌گی عقربه‌ی ترازو داره به سمت چپ می‌ره، در حالی که هرروز به سایز لباس‌هات یه X اضافه می‌شه؟

بد موقع

داشت پستان‌های زن‌ش را مالش می‌داد که تلفن زنگ زد؛ مادرش بود. توی کوچه‌ها گم شده بود. نشانی خانه‌ی تازه‌شان را پیدا نمی‌کرد. وقتی گوشی تلفن را می‌گذاشت امیدوار بود که دست‌کم تا دو ساعت دیگر مادرش، خانه را با آدرس عوضی‌ای که داده بود، پیدا نکند.

باتری ساعت‌م تموم شده. لطفن یک‌نفر فردا ساعت ده صبح زنگ بزنه و من رو از خوب بیدار کنه.