داستانگو دو را برای کاربران اینترنتی که شاید حوصله و وقت کمی دارند راه انداختم، با این هدف که هرکس وبلاگ را باز میکند، دستکم یک مطلب را بخواند.
داستان گو نام نشریه ای بود که به همراه دوستانم در تهران به راه انداخته بودم. ولی پس از دوشماره چاپ از فعالیت بازماند.
This is khosro nakhaei's Page.
I'm a Persian Writer, translator and photographer.
Dastangoo, was the name of a magazine that I published in tehran somedays.
ادامه...
“-همیشه فردای روزی که تو را برای اولینبار ببینم، جایی دیگری. راه حل این مرگ، شاید، جایش توی رحم تو باشد. میخی که ما را به هم میدوزد.” زن در حالیکه از پلههای هتل بالا میرفت، به سمت میز مرد برگشت و لبخندی به او زد. مرد با نگاهی ثابت روی خط شورتی که از پشت لباس زن بیرون زده بود، او را همراهی کرد. وقتی که دیگر نمیتوانست ببیندش، از جایش بلند شد.
khosro nakhaei
سهشنبه 3 آذرماه سال 1383 ساعت 01:40 ق.ظ
منو پیدا کن. منو پیدا کن. توی پوشهی موقت کامپیوترتم. زود باش. داره منو پاک میکنه. من اینجام. من اینجام. تو پوشهی فایلهای موقت. منو از اینجا ببر بیرون، موندگارم کن. قبل از اینکه پاک بشم.
khosro nakhaei
پنجشنبه 28 آبانماه سال 1383 ساعت 01:38 ق.ظ
فکر میکنم تو میدونی. دارم اشتباه میکنم. برای جبران تو، باید با سدتا ژله دوست بشم. لطفی بکن؛ بهم بگو دوستم داری تا بگم خداحافظ، تا نگی، این داستان ادامه داره.
khosro nakhaei
یکشنبه 24 آبانماه سال 1383 ساعت 02:03 ق.ظ
صبر کردم تا رسید آنطرف رودخانه، بعد شلیک کردم. دوتا پشت هم. افتاد روی برفها. از روی پل گذشتم تا رسیدم بهش. نفس میزد. بخار هوا از پرههای بینیش بیرون میآمد. بعد اتفاق وحشتناکی افتاد. چشمهایش گشتند و مستقیم بهم نگاه کردند. نمیدانم چرا ترسیدم. کاری نمیتوانست بکند. شکست خورده بود. امکان نداشت بتواند ادمه بدهد. نگاهکردم دیدم گلولههایم به شکمش خوردهند. تازه آنوقت بود که فهمیدم آبستن است. تولهشیرش را که به دنیا میآوردم، روی برفها جان داد.
khosro nakhaei
پنجشنبه 21 آبانماه سال 1383 ساعت 01:27 ق.ظ