داستانگو دو را برای کاربران اینترنتی که شاید حوصله و وقت کمی دارند راه انداختم، با این هدف که هرکس وبلاگ را باز میکند، دستکم یک مطلب را بخواند.
داستان گو نام نشریه ای بود که به همراه دوستانم در تهران به راه انداخته بودم. ولی پس از دوشماره چاپ از فعالیت بازماند.
This is khosro nakhaei's Page.
I'm a Persian Writer, translator and photographer.
Dastangoo, was the name of a magazine that I published in tehran somedays.
ادامه...
-اونها نباید هر چیرو بخونن. -هر چیزی یعنی دقیقن چه چیزی؟ سلطان توی گوگل جستوجو کرد: "حشری" و تمام صفحههای پیدا شده را بهجز مال پسرخالهش , فیلتر کرد.
khosro nakhaei
چهارشنبه 22 مهرماه سال 1383 ساعت 01:09 ب.ظ
قلبش را گرفته بود دستش و توی رستوران به هر دختری که پشت میز بود، تعارف میکرد. همه لبخند میزدند و میگفتند متشکریم، نمیخواهیم. دیدم که دارد سمت من میآید. آینهم را درآوردم و لبهایم را تویش نگاه کردم. بعد چشمهام را. بعد نگاه کردم ببینم چهقدر از سینهم پیداست. وقتی که آماده شدم. لبهام را غنچه کردم و دستهایم را زدم زیر چانه و نگاهش کردم. آمد و از کنار میزم رد شد. بعد برگشت. توی چشمهام نگاه کرد و قلبش را تعارفم کرد. لبخند زدم و گفتم: متشکرم، نمیخوام.
khosro nakhaei
سهشنبه 17 شهریورماه سال 1383 ساعت 03:17 ق.ظ
شهوت از چشمانش میریخت بیرون. میریخت روی زمین و موکت را خیس میکرد. چیزی توی شورتم داشت بزرگ میشد. حالم بد بود. بیرون برف میبارید؛ سنگین. باید میرفت. داشت میرفت. دیرش شده بود. میرفت هفتاقیانوس آنسوتر ولی تازه حشری شده یودیم. چی کار باید میکردیم؟ تا خود فرودگاه، توی تاکسی درگیر هم بودیم. آخرسر، من و تاکسی، با هم رسیدیم.
khosro nakhaei
یکشنبه 15 شهریورماه سال 1383 ساعت 03:44 ق.ظ
اینطوری شروع شد که رفته بودم نمایشگاه صنایع دستی آفریقا. یک ژلهی لوند سیاهپوست هم پشت یک میز کوچک که رویش یک شاخ کرگدن تزئین شده بود، ایستاده بود. به انگلیسی گفتم: -می تونم لمس کنم؟ لبخند زد: -شاخ رو؟ گفتم: -نه. شما رو. خندید. گفت آره. گرفتمش. الان روبهرویم هست. شاخاِ را میگویم. دختره که آفریقاست.
khosro nakhaei
جمعه 13 شهریورماه سال 1383 ساعت 03:12 ق.ظ