دراکولا

از وقتی که این طاعون قرن در جهان همه‌گیر شده، دیگر به هیچ‌کسی نمی‌توانم اعتماد کنم. به ما هشدار می‌دهند؛ همه مشکوک‌ند. آه، تمام این دختران زیبا با پوست‌های گندمی شهوتناک، مشکوک به ابتلا هستند. حتا بسته‌های بیمارستانی که هیچ‌گاه رقبت به نوشیدن‌شان نداشته‌ام هم مشکوک‌ند. کار سازمان این‌روزها پیدا کردن داوطلبان سالم است. ولی فایده‌ش چی‌ست؟ خونی که سازمان توی بسته‌های زرد به ما می‌دهد آن‌قدر کم، بی‌رنگ و تلخ است که من با وجود تشنه‌گی زیاد ترجیح می‌دهم توی دست‌شویی خالی‌ش کنم.
خانم‌دکتر روان‌پزشکم معتقد است افسرده‌گی حاد گرفته‌ام. ازم خواسته صبح‌ها بیرون ورزش کنم و مثل او گیاه‌خوار شوم. نمی‌دانید چه زجری می‌کشم وقتی با چشمان قرمز و دهانی خشک از خون روبه‌روی او با گردن سفید برهنه‌ش می‌نشینم و به حرف‌های بی‌سر و ته‌ش گوش می‌دهم. یعنی ممکن است او هم مبتلا باشد؟ به قیافه‌ش که نمی‌آید. باید از آن محتاط‌ها باشد.
هرچه بادا باد، امتحان می‌کنم...