زمین

-بازکنید. از طرف شرکت آمده‌ایم. برای کوبیدن میخ‌هایی که آقا را به زمین محکم نگه دارند.
-طناب‌ها؟
-از مقاوم‌ترین‌ها هستند.
-میخ‌ها؟
-فولادیند.
-حلقه‌ها؟
-حرف ندارند.
-ضمانت؟
-هم‌آن‌جایی که میخ‌کوب‌ش کنیم، می‌میرد.
-بسیار خب، بیاید پایین.

آواز عاشقانه

تو، احتمالن وجود نداری.
توی اتاقم می‌گردم و همهی کاغذها را زیر و رو می‌کنم.
اما از تو نه عکسی هست و نه نامه‌ای،
فقط آگهی‌های تبلیغاتی، و کارنامه‌های دبیرستان‌م.

روزها منتظر تلفن توام،
و شب‌ها کاغذها را خط خطی می‌کنم.
اما هیچ اثری از تو نیست؛

تو، احتمالن وجود نداری.


گاهی که این‌جا می‌آیی،
آفتابی توی اتاق افتاده.
قلبم تند می‌زند، سر و وضعم مرتب نیست
به تابلوها دست می‌زنی،
و از پنجره به بیرون نگاه می‌کنی.
غم‌گینی، و لب باز نمی‌کنی
اما هم‌چنان مرد منی
می‌آیم به تو دست بزنم،
که در بریده‌های نور محو شده‌ای

تو، احتمالن وجود نداری
خیالی هستی توی اتاقم
و دلیلی برای دیگران
که من را بیمار بخوانند



با این‌حال
می‌دانم تو جایی زنده‌ای و کارهایی می‌کنی که من از آن‌ها بی‌خبرم.

سؤتفاهم

عشق یعنی سانسور.

سانسور یعنی پیدا کردن راه‌های تازه. گفتن چیزهای ممنوع در سخت‌ترین شیوه‌‌های ممکن.

و این یعنی زیبایی.

 

من تو را می‌فهمم.

تو را فهمیدم و قتل تو به هم‌این خاطر اتفاق افتاد. قتل، با نقشه‌ی قبلی، بعنی اوج درک دیگری، و نه سؤتفاهم.

سؤتفاهم یعنی عشق.

-عزیزم، لطفن سر میز غذا این‌قدر با هیجان و علاقه دربارهی سوسک‌ها و حشرات صحبت نکن، نمی‌دونی که من رژیم لاغری دارم؟