عزیزم، به من بگو، حرف‌های سراسر عاشقانه‌ت رو باور کنم که می‌گی تو این یک سال جز من هیچ‌کس توی قلب تو جایی نداشته، یا این جای دوخته‌گی سزارین رو روی شکم‌ت؟

دیر است

از پشت دیوار توری در دوردست، تپه‌ای سبز تا نیمه فرورفته در مه دیده می‌شود. احساس می‌کنی پشت تپه، خلیجی از دریای آبی‌رنگ است. کنار تپه، ساختمانی استوانه‌ای‌شکل و دراز دیده می‌شود. در نوک آن چراغی خاموش و روشن می‌شود. فانوس دریایی‌ست؟ نه. دروغ است. نمی‌تواتد این‌طور باشد. تهران، فانوس دریایی ندارد.
کلاغی بال‌زنان از بالای سرم عبور میکند. روزهای جوانی دارد تمام می‌شود؛ من هیچ گهی نمی‌شوم.

وقتی به صورت‌ت کرم‌پودر می‌زنی، اول دست‌ت رو بشور، بعد مقنعه‌ت رو سرت کن.

آتش سوزی

هواپیماهای کاغذی با دنباله‌های آتش، بر فراز خیابان. کرخ از خسته‌گی لذت‌بخش. لم‌داده روی پشت بام طبقه‌ی هفت‌م. تجربه‌های جوانی آغاز شده. موهایش را باز می‌کند و باز می‌بندد. موهایش را باز می‌کند و من را آتش می‌زند. هواپیمای کاغذی آتش‌گرفته در آسمان چرخی می‌زند، بازمی‌گردد و روی موهایش می‌افتد.
رویای آینده‌ی درخشانی با آرامشی آبی. چه سعادتی در این رنگ است.
ممکن نیست. ممکن نیست.
سایه‌ها روی آسفالت داغ کشیده می‌شوند. داری تمومش می‌کنی، داری این قصه رو تمومش میکنی...
نه... نه... 

جیغ

ساعت از نیمه‌شب گذشته بود. شوهرش نیامده بود. چراغ را خاموش کرد و با نگرانی پنهانی توی تخت رفت. چشم‌های‌ش را بست. خواب، دیر آمد. خواب دید که دارد توی رودخانه‌ای شنا می‌کند و ناگهان رودخانه به بالای سدی رسید که پایین‌ش مارها در هم می‌لولیدند. از خواب پرید؛ توی کمد انگار صدایی می‌آمد. بلند شد چراغ را روشن کرد. نزدیک کمد رفت. کف پای‌ش خیس شد. در را باز کرد؛ جسد شوهرش، طناب‌پیچ‌شده و خونی آن‌جا بود.