نصیب

شکل روشنی از سیب. سیبی براق که پوست‌ش، زیر نور خورشید، می‌درخشد. سیبی که می‌خندد.

تویی

که می‌خندی.

ردیف سپید دندان‌هایت، حرفی می‌زنند که ترجمه نمی‌شود. اما بی‌انکار اثر می‌گذارد. می‌سوزاند. نابود می‌کند.

باید انکار کنی که این درخت سیب است.

تویی

که بالای سر من ایستاده‌ای و موهایت آویزان است. تویی، نه سییب.

نه سیب.

نه سیب.

تویی که می‌درخشی. تویی که می‌خندی و اکنون دست‌ت را دراز می‌کنی تا دستم را بگیری...

خودسر

وقتی که بچه بودم مادرم به من می‌گفت نباید جوهر خودکار از آن‌طرف کاغذ پیدا شود. هم‌این‌طور میگفت نباید کاغذ دفتر لوله شود. اما من دوست داشتم جوهر خودکار از آن‌طرف کاغذ پیدا باشد و ورق هم لوله شود. درباره‌ی جوهر اغلب موفق بودم، اما درباره‌ی لوله‌شدن، نه. حالا نه دوست دارم کاغذ لوله شود و نه جوهر پس بدهد.

کٍی همه‌ی آنچه دیگران اول‌ها به ما گفته‌اند را می‌پذیریم؟

داستان واقعی

 نشسته بودند توی خانه‌ی مجردی و داشتند عرق می‌خوردند. کمینه ریخت توی خانه. بساط‌شان را ریخت به هم و خودشان را هم دست‌گیر کرد. یکی‌شان که اسلحه‌ی کلاشنیکفی به دوش داشت به یکی از عکس‌های داریوش که به دیوار چسبیده بود اشاره کرد و با لهجه‌ای غلیظ گفت:

-لااقل از این عکس‌های شهدا که به دیوارها زدین خجالت بکشین.

زیر آفتاب

خورشید سوزان است، ولی وقتی تو سرمی‌رسی گم می‌شود. احساس می‌کنم جوان‌م و با این احساس، ک/ی|ر/م راست می‌شود. این اعطای زیبایی توست و می‌دانم یک‌روز دیگر قلب‌م تحمل‌ش را نخواهد داشت؛ درحالی که روی آسفالت داغ خیابانی شلوغ بین آدم‌هایی که نمی‌شناسم، به پشت افتاده‌ام و جان می‌کنم، روی من خم می‌شوی –می‌دانم که این کار را می‌کنی- دستم را می‌گیری و موهایت، صورتم را احاطه‌ می‌کند و به خدا قسم که این بهترین چیزی‌ست که از زنده‌گی می‌خواهم. که این بهترین مرگی‌ست که آرزو دارم.