انتقام

نمی‌دانی ساعت‌ها پشت پنجره‌ات می‌ایستم،
بی‌آن‌ که بخواهم تو را ببینم.
نمی‌دانی به صدایت گوش می‌کنم،
بی‌آن که بخواهم دوباره با تو حرف بزنم.
نمی‌دانی هر روز در ذهنم می‌گردی،
بی‌آن که دیگر بخواهم محکوم‌ت کنم.
حالا از آن رسوایی‌های وحشتناک، مدت‌هاست که گذشته.
حالا دیگر آب‌ها از آسیاب افتاده. حالا روزهای عادی بازگشته.
شاید هم حق با تو بوده. شاید هم تو راست می‌گفتی.
حالا دیگر نمی‌دانم.

 

اگر روزی هم‌دیگر را در پیاده‌روی خیابان شلوغی ببینیم،
ممکن است بی‌اعتنا از کنارم رد شوی؟
یا آتش قدیمی دوباره زبانه می‌کشد،
و هم‌آن‌جا خنجری را که سال‌ها در دست داشته‌ای، برایم رو می‌کنی؟
کاغذ ماجرای ما، نقطه‌های سفید کمی داشت.
و پاک‌کن آن، انتقام بود.
پاک‌کنی که همیشه در دست تو بود، ادامه داد و کاغذ را پاره کرد
و بعد سرگردان به دنبال موقعیت تازه گشت.
 

شیرین‌تر از انتقام وجود ندارد،
پشت تلفن گفتی و گوشی را گذاشتی،
و وادارم کردی از تو فرار کنم.

حالا از آن دیوانه‌بازی‌ها، مدت‌هاست که گذشته.
حالا شاید خنجرت را دور انداخته‌ای.
شاید صبح زود یک‌روز تعطیل، وقتی خمیازه‌کشان پنجره‌ات را باز می‌کنی،
من را در خیابان ببینی که به تو نگاه می‌کنم.