هشتاد و سه

احمق! فکر کرده‌ای آن داستان‌ها را از وب‌لاگ داستان‌گو گرفته؟ نه خر، من آن‌ها را پرینت گرفتم و به زن‌ت دادم. وقتی که توی اتاق‌م بود. ده دقیقه بعد از این‌که محکم بغل‌ش کرده بودم.

خوش‌ش آمد

-اگه یه بار دیگه بگی، با برق خشک‌ت می‌کنم.
-من‌م با اره‌برقی نصف‌ت می‌کنم.
-می‌کشم‌ت.
-می‌پزم‌ت.
-خفه‌ت می‌کنم.
-جرت می‌دم.
-ا؟… جدی این کارو می‌کنی؟

بازهم گیلاس

مو، مدل خارپشتی. کرِم دوچهره. دور چشم سفید. سایه سبز. پشت‌چشم صورتی. خط چشمِ Max factor. ریملِ Arcansil. لاک برجسته. عطرِ Heavens river. بهترین اصلاح طرح لب‌خند. برمودای دیزل. تی‌شرتِ Play boy. گردنبند ملکه‌ی مصر. عشق سالوادور دالی. خنده، قطع نمی‌شود. بازیِ ناخن شست با انگشت اشاره. مدام پای‌ش را از هم باز می‌کند و می‌بندد. چی بگم؟ خلاصه دختره گیلاس بود.

هوپ!

دخترها دو دسته‌اند؛ آن‌هایی که خوشگل‌ند و آن‌هایی که وب‌لاگ دارند.

حالا دل‌م می‌خواهد خفه‌تان کنم

وقتی تلویزیون از دستم افتاد روی زمین و لامپ‌تصویرش بامب ترکید و شیشه خورده همه‌جا پخش شد. هم‌سایه‌ی طبقه‌ی پنجمی آمد و گفت لطفاً صدای ضبط‌تان را کم کنید.

خیلی سئوال می‌کنی

-چی به این سگ‌ها می‌دی، این‌قدری شده‌ن؟
-کیر خر.
-که این‌طور.

باید به دنیا می‌آمد

اشرف‌خانم به مادرم گفت: زود یکی‌دیگه حامله شو، این قیافه‌ش خیلی شبیه دخترهاست. بعدی حتمن دختر می‌شه. منظورش از این، من بودم. بعدی‌ای اتفاق نیافتاد و حالا بعد از بیست و پنج سال، مادرم اعتراف می‌کند که واقعاً خوش‌حال است که من پسر شده‌ام. اما در یک‌میلیمتر پشت چشمان‌ش، روشن می‌خوانم که دروغ می‌گوید.

پسرِ کدام دبیرستانی؟

هر روز هشت صبح، از پنجره‌ی اتاق‌م می‌بینم که با کیف مدرسه‌ت از جلوی خانه‌مان می‌گذری. وقتی می‌رسم پایین، نیستی. موقع تعطیل شدن هزار دبیرستانِ محل جلوی مدرسه‌ها ایستاده‌ام و پیدات نکرده‌م.
“وای پسر، نمی‌تونم حتا یه‌شب دیگه بدون تو، توی اتاقم تنها باشم.”

هشتادِ سی

اگه می‌تونن یه مداد رو لای خودشون نگه داره‌ن، پس باید اون‌قدر به زبون‌م فشار بیارن که ناچار شم لوله‌ش کنم.

شیوه‌ی نو

وقتی که سرش زیر چرخ کامیون له شد، خبر را برای مادرش بردند؛ تصادف موتورسیکلت در اتوبان مدرس. راننده‌ی کامیون به خبرنگار گفت: اصلاً ندیدم. یک‌لحظه پیچید جلوم و بعد ترمز کرد. مثل… مثل یه خودکشی بود.

وقت‌ت را برای مازوها هدر نده

دختری که فقط گریه‌کردن و دادن را بلد بود سرانجام ازدواج کرد. شوهرش به‌م گفت:
-یه نشونه بگو رو بدن‌ش.
گفتم:
-اون دختر خوبیه فقط نمی‌تونه تنهایی رو تحمل کنه.
-من همیشه باهاشم.
-ده نفر واسه اون یعنی هیچ‌کس.