تاریکی

در یاد تو می‌میریم

مثل تاریکی در آفتاب

مثل آب ریخته

بر کف آسفالت آفتاب خورده

 

ناگفته‌های این ماجرا

زهر هزار عقرب بیابانی‌ست

در رگ‌های سرد ما

شکنجه‌ی گناه با هم بودن

با هم بودن است

 

تریاک این قصه

آب دهانمان بود

که جای عبور از فاصله‌ی لب‌ها

بر خاک کینه انداخته شد

آن‌جا که عشق را به تدفین بردیم

درخشان

دروغ‌هایی‌ست که هرگز نگفته‌ایم

اما در ذهن ساخته‌ایم

آن‌ها را امیدواری می‌خوانیم

فردای درخشان ما

وام‌دار کدام قصه‌ی افسون‌گری‌ست؟

کدام طلسم را بشکنیم

تا لب‌خند خوش‌بختی را ملاقات کنیم؟

 

از گذر پدیداری نام‌ها

آن‌چه می‌ماند، نه جز درد است

نه جز داوری

جنایتی‌ست دوست داشتن

آن‌گاه که به خودکامه‌گی می‌رسد

نه‌جنگ

می‌گویند هزار کماندارت سینه‌م را نشانه رفته‌‌اند

می‌گویند هزار نیزه‌ی زهرآلود به آسمانم پرواز داده‌اند

می‌گویند می‌خواهی قلبم را بیرون بکشی

دندان بگیری

می‌گویند می‌خواهی بالای سرم باایستی

و جان دادنم را ببینی

می‌گویند می‌خواهی گردنم را با سیم قطع کنی

و خونم را سر بکشی

 

می‌گویند که دیر شده! که باید نیزه‌ای بردارم

و به سویت حمله کنم

جوشن رزم تنم می‌کنند

شمشیرم را تیز می‌کنند

روانه‌ی میدان‌ت می‌شوم

 

زیر رگ‌بار تیرهایت

افزار می‌اندازم

برهنه می‌شوم

آغوش می‌گشایم

نه، من نمی‌خواهم با تو بجنگم

می‌خواهم تو را صدا کنم

تنگ در بغل بگیرم

و یک‌دقیقه نفس نکشم

تا هزار کینه‌ی خفته را از خون زخمهایم بیرون بریزم

تا دوباره چهره‌ی فسرده‌ی تو را بی‌دود زشتی ملاقات کنم