اشتباه

چیزی درباره‌ی اون قیچی دسته‌نارنجی که نمی‌تونست دستمال‌کاغذی رو ببره شنیدی؟

-نه.

-صاحب اون قیچی آخرسر ترجیح داد خودش با دست، دستمال‌کاغذی رو ببره.

-چی می‌خوای بگی؟

-ببین سیا، مادرت می‌خواد ازدواج کنه … و … تو هم دیگه یه پسر کوچولوی دوازده‌ساله نیستی، بیست و هشت سالته … اوممم، می‌دونی خواستگارش کیه؟

-تویی؟

-هاآه. نه. من نه. شهردار خواستگاره‌شه.

-اون مقدمه‌ی بی‌ربط چی بود؟

-گفتم که ذهنت رو آماده کنم.

-جدن موفق بودی، ولی ظاهرن خبرها به تو دیر میرسن. من اون بچه‌ای‌ام که از ازدواج مادرم با شهردار در بیست و هشت‌سال پیش به‌دنیا اومد بعد از این‌که شوهر اول مادرم، توی تصادف کشته شد.

-پس این‌طور.

-آره. ببینم، تو تا حالا چیزی درباره‌ی اون قیچی دسته‌نارنجی که نمی‌تونست دستمال‌کاغذی رو ببره شنیدی؟

-هم‌اون که صاحبش مجبور شد خودش با دست، دستمال رو ببره؟

-نه، یکی دیگه.

-چیزی نشنیدم.

-خب، صاحبش رفت یه دستمال‌کاغذی دیگه خرید.

-منظورت چیه؟

-منظورم اینه که دخترت دیگه بالغ شده. قوای جنسی خودش رو شناخته. پستون‌هاش در اومده. باید اجازه بدی روابطش رو با پسرها بازتر کنه.

-تو می‌خوایش؟

-من؟ هاه، نه. من فقط گفتم که زودتر دنبال داروهای بنداز بری تا تخوای دنبال یه تخت واسه نه ماهه دیگه باشی.

-عجب.

-بعله.

توتم

 

واژه‌ها می‌آیند و می‌روند. واژه‌ها می‌آیند و به گفت‌و‌گویی بین من و مردی با صدای بم در خوابم تبدیل می‌شوند:

-توی وان حمام شما چشم‌های درآورده شده‌ی زیادی بین قالب‌های یخ شناورند.

-اون‌ها چشم‌های حیوونی‌ند که قربانی کرده بودیم.

-شما به این کار علاقه دارید. شما کلکسیونر چشم‌های گربه‌های مرده‌اید.

-اون‌ها فقط دوتا چشم‌ یه گاومیش‌ند.

-گربه‌هایی که در حمام با مراسم خاص می‌کشید.

-مقصر قصابه.

-و چشم‌هاشون رو درمی‌آرید.

-کار من نیست.

- وقتی چهارساله‌تون بوده چشم‌های یه گربه تو تاریکی، شما رو حسابی ترسونده‌ن.

-این‌طور نیست.

-و حالا تبدیل به این انتقام وحشتناک شده‌ن.

-نه.

- شما از این بابت رنج زیادی می‌کشید.

-نه.

-سعی می‌کنید کارتون رو پیش کسی اعتراف کنید، ولی نمی‌تونید.

-نه.

-و باز این کارو می‌کنید.

-نه.

-دیگه توی وان جا نداره.

-نه. نه. نه...