مرگ

گفته‌بودی که شنا بلدی. اصلن فکر نمی‌کردم یک شوخی توی آب ممکن است این بلا را سرت بیاورد. عذر می‌خواهم که باعث شدم غرق بشوی. می‌دانم که صدایم را دیگر نمی‌شنوی؛ این برایم بسیار دردناک است، باور کن و دردناک‌تر برایم این است که باید به تو خیانت کنم و ساعت‌مچی دیگری بخرم.

راه طولانی تخت‌خواب تو

انگار دورترین بستر به تو، هم‌این تخت بالای سرت است. شب‌ها که می‌خوابی، از بالای تخت‌م، خم می‌شوم و نگاه‌ت می‌کنم. همیشه، نزدیک‌ترین به تو، دورترین است.

به نظرت بعدش چی می‌شه؟

می‌گن دکتر خوبیه

دکتر، سرنگ بی‌حسی را نیم‌متر فرو کرد توی سقم. جالب این‌که از جلوی دهانم بیرون نزد. بعد صدای چرخ‌کردن دندان‌م آمد و کم‌کم چراغ زردرنگ و چهره‌ی دستیار زیبایش، بالای سرم تار شدند. وقتی دوباره توانستم اطرافم را ببینم که یک تکه‌کاغذ با نخ دور شست پام بسته شده بود.

فقط یک گلوله دارد. تصمیم بگیر. به دست‌گاه پخش موسیقی شلیک می‌کنی، به مونیتور، به من، یا به خودت؟ یادت باشه. فقط هم‌این‌ها باقی مانده‌اند. متاسفانه فقط می‌توانی یکی‌شان را نابود کنی. خیله خب، حالا کدام یک؟

نفوذ

عزیزم،
این‌طوری نکن،
بگو کدام کار من تو را این‌قدر ناراحت کرده،
تا آن کار را دوباره تکرار کنم.
هرصبح و هرشب.

-احساس عجیبی دارم.
-جیش داری؟

زیتونی

لب‌هایت نه داغ‌ند، نه سرد،
و نه مثل لب‌های دخترها، مزه‌ی دارو می‌دهند.
مثل شکلات بسته‌بندی در یک روز تابستانی
تو را که باز می‌کنم، آب شده‌ای.

دوباره

دندان‌هایت شبیه گراز است.
چشم‌هایت شبیه دختران مغول،
و وقتی که می‌خندی، آرواره‌ت از دهان‌ت بیرون می‌زند،
با این‌حال
دوباره داره ازت خوشم می‌آد.

-الـو. سلام. خوبی؟
-مرسی.
-مثل این‌که موقع خوبی زنگ نزدم. داشتی کاری می‌کردی؟
-آره.
-چی کار می‌کردی؟
-جلق می‌زدم.

من، قهرمان رمانی‌م که صفحات قهرمان‌بازی داستان را تو از کتاب کنده‌ای.