روز برفی

حالا اگر این اندوه را از من بگیری، عزیزم، همه‌چیزم را گرفته‌ای

حالا دنیا، تنها خیالی از توست که خودت از آن بی‌خبری

حالا می‌دانم  چه‌طور کسی از اندوه دوری، می‌میرد

 

شاید بهتر است از این اتاق بیرون بروم

و هرکس را که می‌بینم نام تو را فریاد بزنم

تا شاید کسی من را به خانه‌ت برساند

اما می‌دانم که از این‌جا بیرون نخواهم رفت

و تنها پشت پنجره گریه خواهم کرد

و گریه خواهم کرد

اشک‌هایم به شیشه می‌چسبند و تا وقتی پایین بیایند در خیابان به دنبال تو خواهند گشت

 

این تنها تو هستی که می‌توانی جلویشان را بگیری

 و جلوی بارش برف را

حرکت آدم‌ها. جلوی ماشین‌ها در خیابان را

عقربه‌ها‌ی ساعت را

حتا با یک تلفن، عزیز من، تو دنیـا را متوقف می‌کنی

و تمام این غصه‌ها را به پایان می‌رسانی...

 

هزاران بار صورت زیبایت را تصور کرده‌ام که از آن‌سوی پنجره با خنده‌ای بزرگ نزدیک می‌آید

چه‌طور به خود اجازه دادم پیش از آن‌که بروی در آغوشت نگیرم؟

 نبوسمت، و حرفی که خوشحالت می‌کند نزنم؟

 

حالا اگر این اندوه را از من بگیری، عزیزم، همه‌چیزم را گرفته‌ای

حالا دنیا، تنها خیالی از توست که خودت از آن بی‌خبری

حالا می‌دانم  چه‌طور کسی از اندوه دوری،

می‌میرد

شنـا

با لب‌خندت،

وارد می‌شوی،

و ما را به قعر تماشاگری صرف می‌بری. آن‌جا که از ما جز دو چشم باقی نمی‌ماند.

و دنیـا تو می‌شوی.

مثل وقتی که خسته از شنـای طولانی، زیر سایه‌ای روی شن‌های نرم دراز می‌کشیم و چیز دیگری نمی‌خواهیم

چیز دیگری جز نگاه کردن به تو