-وقتی خیلی کوچیک بودم، تو یه خونه‌ی ویلایی بزرگ زنده‌گی می‌کردیم. من و مادرم تا شب که پدرم بیاد تنها بودیم. بازی‌ای بود که مادرم با من می‌کرد و نزدیک غروب که می‌شد شروع می‌شد. صداهای عجیب در می‌آورد و با دست‌ها و انگشت‌های باز به طرفم می‌اومد. گاهی یه ملافه‌ی سفید روی سرش می‌نداخت. اما درست وقتی که من از ترس می‌خواستم زیر گریه بزنم، می‌اومد بغلم می‌کرد و می‌گفت که چیزی نیست عزیزم، مامان این‌جاست. من اونو بغل می‌کردم و آروم می‌شدم، و وقتی چند لحظه می‌گذشت، اون دوباره منو از خودش جدا می‌کرد و صداهای عجیب در می‌آورد. نمی‌دونم چرا با من هم‌چین بازی‌ای می‌کرد. حالا می‌گن که اون ناراحتی روحی داشته و منو جای پدرم می‌گرفته ... معلوم نیست.

کهنه

بس کن

من تو را نمی‌خواهم

چرا هر روز می‌آیی و می‌گویی که نمی‌توانم تو را به‌دست بیاورم؟

 

آن چرخش پاشنه‌ی بلند کفش قرمز

برای تخریب بیش‌تر کف پارکت چوبی

نمایشی بی تماشاچی

جلوی در اتاق من، هرروز

و حالا که اس.ال.کا دویست خریده‌ام

راه افتاده‌ای و همه‌جا گفته‌ای که به‌خاطرت دوبار خودکشی کرده‌ام

این درست است

ولی (آه... الهه‌ی عشق‌های فراموش‌شده) این داستان‌ها برای پانزده سال پیش است

وقتی که تو نوزده ساله بودی

و شباهتی به امروزت نداشتی:

با بیست‌کیلو اضافه‌وزن و سه ازدواج ناموفق

و البته بینی جراحی شده.

دست از سرم بردار

بس کن

چرا هر روز می‌آیی و می‌گویی که نمی‌توانم تو را به‌دست بیاورم؟