نه عشقی که گذاشته باشدش و رفته باشد، نه تجربههایی که برای یک زن جالب باشد. نه هیچجای بدنش شکسته، نه با خودروای تصادف کرده. نه خودکشی ناموفقی در زندهگی، نه تا حالا دزدی بهش زده. پشت میز کافه، فرورفته در سندلی، موهایش سفیدٍ سفید است. پس کی میخواهد برایش اتفاقی بیافتد؟
خوبی خسرو جان....
خیلی خوبه/جمله دوم اصلا به نثر داستان نمی خوره /داستانی نیست/روایتیه/عوضش کن/دلم می خواد تو جمله آخر به جای اتفاقی بیفتد بگذاری:زندگی کند/اما خوب خیلیم شعاری می شه نه؟
فهمیدم روزمره گی یعنی چه... ایام به کامتان
هیچوقت
این موجود مفلوک کجا زندگی می کند؟! شاید بشود کمکش کرد که حداقل هیجان انگیز بمیرد!
Foe Whom the bell tolls?
چه اتفاقی از این بالاتر که نقل داستان شده.......یعنی میشه یه روز منم معروف بشم؟.......راستی پسر یه سری هم به کافه رضا بزن یه نظر بپرون.....
و مرد
مسائله اینه که قرار نیست اتفاقی بیفته....حتی تموم اونها که معترفند اتفاقی تو زندگیشون اقتاده وقتی قراره تعریفش کنن تپق میزنن سرشونو می خارونن کجکی نگات میکنن انگار یه گوشه رو که یادشون رفته دارن به خاطر مییارن آه میکشن و میگن از اون وقتا خیلی گذشته...و این یعنی دقیقا اتفاقی نیفتاده هیچوقت...کمی جرئت میخواد فقط سرت رو یه وری بگیری ، نفس عمیقی بکشی و به اون موهای سفید فرو رفته در بالش بگی تو هم یادت نمییاد واقعا تصادف کردی یانه حتی نمیدونی چشمهای اون دختره که اولین بار باهاش خوابیدی چه رنگی بوده اونم وقتی بار اول همه میخوان ته و توی نگاه ها رو دربیارن .....
فکر کنم چون عشقش از پیشش نرفته .همه چیز زندگیشم روبراهه حالش گرفته است .دلش هیجان منفی می خواد بچم. . .
نسبت به نوشته های اخیرت این یکی خیلی خوب بود ... یه مدته که دیگه نوشته هات رو خیلی دوست ندارم ... اینجا که خوبه ... نوشته ی جدید پرشین بلاگت خیلی مزخرف بود ... حالا امیدوارم که بهتر بشه ...خوش باشی.
از این خوشم نیومد . بابا اونا هم خب عادی میشه دیگه . مثل خیلی چیزا ..
بعضی ها از این لذت می برن!!