منتظر قصه‌ی آخر

نه عشقی که گذاشته باشدش و رفته باشد، نه تجربه‌هایی که برای یک زن جالب باشد. نه هیچ‌جای بدن‌ش شکسته، نه با خودروا‌ی تصادف کرده. نه خودکشی‌ ناموفقی در زنده‌گی، نه تا حالا دزدی به‌ش زده. پشت میز کافه، فرورفته در سندلی، موهایش سفیدٍ سفید است. پس کی می‌خواهد برایش اتفاقی بیافتد؟
نظرات 13 + ارسال نظر
حامد یکشنبه 25 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 01:52 ق.ظ http://rada.blogsky.com

خوبی خسرو جان....

سیمین یکشنبه 25 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 02:33 ق.ظ http://siminyektaii.persianblog.com

خیلی خوبه/جمله دوم اصلا به نثر داستان نمی خوره /داستانی نیست/روایتیه/عوضش کن/دلم می خواد تو جمله آخر به جای اتفاقی بیفتد بگذاری:زندگی کند/اما خوب خیلیم شعاری می شه نه؟

moh3n یکشنبه 25 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 11:50 ق.ظ http://digitalkelk.persianblog.com

فهمیدم روزمره گی یعنی چه... ایام به کامتان

* پـــــــــــــــونه * یکشنبه 25 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 01:53 ب.ظ http://pone.persianblog.com

هیچوقت

آشیل یکشنبه 25 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 02:09 ب.ظ http://achille.persianblog.com

این موجود مفلوک کجا زندگی می کند؟! شاید بشود کمکش کرد که حداقل هیجان انگیز بمیرد!

پویا-اعترافات یک متهم یکشنبه 25 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 05:41 ب.ظ http://pouyaa.com

Foe Whom the bell tolls?

رضا دوشنبه 26 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 12:02 ق.ظ http://www.marzban.persianblog.com

چه اتفاقی از این بالاتر که نقل داستان شده.......یعنی میشه یه روز منم معروف بشم؟.......راستی پسر یه سری هم به کافه رضا بزن یه نظر بپرون.....

نویسنده دوشنبه 26 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 12:42 ق.ظ

و مرد

[ بدون نام ] دوشنبه 26 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 01:46 ق.ظ http://ziyad khoshhalam nemikoneh

مسائله اینه که قرار نیست اتفاقی بیفته....حتی تموم اونها که معترفند اتفاقی تو زندگیشون اقتاده وقتی قراره تعریفش کنن تپق میزنن سرشونو می خارونن کجکی نگات میکنن انگار یه گوشه رو که یادشون رفته دارن به خاطر مییارن آه میکشن و میگن از اون وقتا خیلی گذشته...و این یعنی دقیقا اتفاقی نیفتاده هیچوقت...کمی جرئت میخواد فقط سرت رو یه وری بگیری ، نفس عمیقی بکشی و به اون موهای سفید فرو رفته در بالش بگی تو هم یادت نمییاد واقعا تصادف کردی یانه حتی نمیدونی چشمهای اون دختره که اولین بار باهاش خوابیدی چه رنگی بوده اونم وقتی بار اول همه میخوان ته و توی نگاه ها رو دربیارن .....

اگه بگم نظرم و پاک می کنی دوشنبه 26 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 02:02 ق.ظ

فکر کنم چون عشقش از پیشش نرفته .همه چیز زندگیشم روبراهه حالش گرفته است .دلش هیجان منفی می خواد بچم. . .

وودی دوشنبه 26 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 09:02 ب.ظ

نسبت به نوشته های اخیرت این یکی خیلی خوب بود ... یه مدته که دیگه نوشته هات رو خیلی دوست ندارم ... اینجا که خوبه ... نوشته ی جدید پرشین بلاگت خیلی مزخرف بود ... حالا امیدوارم که بهتر بشه ...خوش باشی.

محسن سه‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 11:20 ق.ظ http://1golesorkh.persianblog.com

از این خوشم نیومد . بابا اونا هم خب عادی میشه دیگه . مثل خیلی چیزا ..

امین ابراهیمی جمعه 7 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 01:54 ق.ظ http://taaoj.blogspot.com

بعضی ها از این لذت می برن!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد