پشت در اتاق، یک اتفاقی افتاده. احتمالاً آتشسوزیست. یک موش از زیر در تو آمد. پا کوبیدم زمین. برگشت. پنجره را باز کردم و رفتم توی بالکن خانهی کناری. زدم به شیشه و زن زیبای همسایه که روی تخت خوابیده بود، در را باز کرد. کنار هم خوابیدیم. صبح مأموران آتشنشانی، جسد جزغالهی زنم را بیرون کشیدند. ازشان تشکر کردم.
سلام. این داستان کوتاه کوتاه جالب بود. تقریبا نشونه هایی از داستانهای بلندت رو داشت...خسته نباشی...
مبارک باشه...بلاگ تازه ...با حاله ...مبارک باشه ...
خونه ای آتیش میگیره٬اما همسایه ها نمیتونن آروم بخوابن.آتیش وقتی شروع شد دوست داره همه رو تو خودش ذوب کنه.