داستان عاشقانه

شهوت از چشمان‌ش می‌ریخت بیرون. می‌ریخت روی زمین و موکت را خیس می‌کرد. چیزی توی شورت‌م داشت بزرگ می‌شد. حالم بد بود. بیرون برف می‌بارید؛ سنگین. باید می‌رفت. داشت می‌رفت. دیرش شده بود. می‌رفت هفت‌اقیانوس آن‌سو‌تر ولی تازه حشری شده یودیم. چی کار باید می‌کردیم؟
تا خود فرودگاه، توی تاکسی درگیر هم بودیم. آخرسر، من و تاکسی، با هم رسیدیم.
نظرات 7 + ارسال نظر
علی بی غم یکشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 05:30 ق.ظ http://aliakbarabdoli.blogsky.com

سلام
والا چی بگم
مسابقه بوده ؟
ولی موفق باشی
یا حق

داستان گرد یکشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 05:38 ق.ظ http://krasulpur.persianblog.com

من باید این بلاگ را هم در ستون داستانی می نوشتم. عجب طنز و دقت و فشردگی ای. آفرین بر دوست. زیبا و ... کامل. به ریش دنیا می خندید....؟ یم؟

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می یکشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 10:39 ق.ظ http://sana1382.persianblog.com

سلام. عرض به خدمتت شریفتون که خیلی منحصر به فرد می نویسید. و در عین حال جالب.

بهاره خلیقی یکشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 07:01 ب.ظ http://mabhot.persianblog.com

اگه از این همه تعریف حوصله ات سر رفته باید بگم خیلی رو نوشتی . جذابیتشو از دست داده بود

کودک ۱۸ ساله دوشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 09:58 ق.ظ http://pink-pride.persianblog.com

باز خوبه رسیدین!!!

کاوه پنج‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 02:47 ب.ظ

خیلی مسخره بود

[ بدون نام ] شنبه 23 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 11:42 ق.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد