مادر

صبر کردم تا رسید آن‌طرف رودخانه، بعد شلیک کردم. دوتا پشت هم. افتاد روی برف‌ها. از روی پل گذشتم تا رسیدم به‌ش. نفس می‌زد. بخار هوا از پره‌های بینی‌ش بیرون می‌آمد. بعد اتفاق وحشتناکی افتاد. چشم‌های‌ش گشتند و مستقیم به‌م نگاه کردند. نمی‌دانم چرا ترسیدم. کاری نمی‌توانست بکند. شکست خورده بود. امکان نداشت بتواند ادمه بدهد. نگاه‌کردم دیدم گلوله‌هایم به شکم‌ش خورده‌ند. تازه آن‌وقت بود که فهمیدم آبستن است.
توله‌شیرش را که به دنیا می‌آوردم، روی برف‌ها جان داد.
نظرات 5 + ارسال نظر
بهاره خلیقی پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 03:49 ق.ظ http://mabhot.persianblog.com

جالب نبود.

شادی پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 06:54 ب.ظ http://shadi1980.persianblog.com

شبیه فیلمای ترسناک بود

مریم جمعه 22 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 02:48 ق.ظ

شیر را نکش.

بهاره خلیقی جمعه 22 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 12:34 ب.ظ http://mabhot.persianblog.com

سلام خسرو چرا داستان هارو تاویل می کنی . لطفا نقد یا تجزیه و تحلیل کن تا به جایی برسیم و ایراد کار بر طرف بشه.

بهشت شنبه 23 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 03:56 ق.ظ http://nochagh.blogsky.com

اونوقت بود که به ناگهان بر پیروزی به دست آمده ...........از گوشه چشات قطرات گرم اشک بود که سرازیر شده بود و با سوز هوا........تنها پیروزی بود که باعث اندوهت شده بود.با خود می اندیشیدی ؛من این توله را چیکارش میتونم بکنم؟ولی احساس وظیفه می کردی.آخه او که هدف تیر اندازیت نبود.حتی اگر زودتر میدانستی او هم هست شاید به خاطر او هم که شده بود هرگز تیری شلیک نمی کردی.به دستات نگاه کردی.نمی تونستی تحمل شون کنی.تنها با پرورش این توله میتونستند قابل تحمل بشن.گرمای بدن توله رو زیر بغلت احساس کردی.با سرعت از اونجا دور شدی.خاطره چشمان سپاسگزارش را که در آخرین لحظات دیده بودی تا مدتها فراموش نخواهی کرد.چه بزرگواربود او!به خاطر محبتی که به فرزندش کرده بودی تو را بخشیده بود.تویی را که رشته حیاتش را گسسته بودی.یعنی میتونی جانشینش برای تربیت این توله باشی؟نگرانی تو از آنست که نتوانی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد