حال بد

شب‌هنگام، شیطان در بسترت؛
وسوسه می‌کند: با خودت ور برو.
تو دستت را از روی شکم می‌لغزانی پایین
و از زیر لبه‌ی کش شلوارک رد میکنی
شورت نپوشیده‌ای
لای آن گوشت نرم، خیس خیس است.
بازی انگشتان؛
لغزش بیش‌تر،
و بیش‌تر،
و بازهم بیش‌تر،
و حالا باید اتفاق بیافتد
حالا باید اتفاق بیافتد
اتفاق می‌افتد؛ توی دل‌ت چیزی می‌جوشد،
می‌جوشد،
ولی بیرون نمیریزد.
نظرات 4 + ارسال نظر
ahoooo جمعه 7 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 06:03 ق.ظ http://tanhayi_bad_dardiye.blogfa.com

من نمی دونم باید چی بگم!ولی واقعا تحسینت می کنم ! به خاطراینکه خیلی خودتی!

. جمعه 7 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 11:23 ق.ظ http://aasi.persianblog

ADATE , TEBGHE ADAT TEKRAR MIKONE ! SHEYTOONO KOSHTISH ?

فرزانه مرادی را یادت هست؟ جمعه 7 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 11:25 ب.ظ http://manotobaham.persianblog.com

بر دوست داستان گویم سلام بعد از مدت ها امدم خانه ات و باز هم غافلگیر شدم دوست خسرویم موفق باشد و کثیف/امیدوارم!

ستایش شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 09:57 ب.ظ

سلام.بابا داستانگو.شاید یه کوچولو مثل من بخواد بیاد اینجا.اینا چیه.وقتی اومدم چشامو بستم ولی خوندمش.موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد