تاکسی‌سواری در پایتخت

در جلویی ماشین لق و لق می‌زند، ناگهان باز می‌شود و پیرمردی که جلو نشسته بود از ماشین به بیرون پرت می‌شود. کامیون پشت سرمان بوق وحشت‌ناکی می‌کشد. صدای ترمز و کشیده‌شدن لاستیک روی آسفالت می‌آید و بعد صدای خفه‌ی ترکیدن چیزی. راننده در جلو را می‌بندد. برمی‌گردم و از شیشه‌ی عقب نگاه می‌کنم؛ خون قرمز و تکه‌های زرد مغز پیرمرد روی آسفالت به سرعت پخش شده‌ند. راننده می‌گوید:
-تقصیر خودش شد، باید عقلی می‌کرد درو با دست نگه میداشت.
-بله درسته،... ممکنه نگه دارید؟
پیاده می‌شوم و کرایه‌م را حساب می‌کنم. تاکسی‌سواری در پایتخت ما کمی خطرناک است.
نظرات 7 + ارسال نظر
مانیا شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 08:40 ق.ظ http://www.mania7.persianblog.com

فقط تاکسی سواری نیست هر چیزی یا هر کسی رو باید عقلی کنی و با دست نگهش داری وگرنه یه وقتی می بینی پرت شدی بیرون و تیکه های زرد مغزت و خون قرمز!!! میدونی که اهمیتی هم نداره همه چیز برای دیگران به آسونی اتفاق می افته و ما بی تفاوت از کنارش رد میشیم...کاش این متن رو نمینوشتی یاد شعر علی افتادم که خودش به سرنوشت شعرش دچار شد:(( از حالا باید مواظب درهای ماشین هم بود...

مانیا شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 02:19 ب.ظ http://www.mania7.persianblog.com

این آخرین نظره...من پرت شدم پایین انگار!!!

خانه ما شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 06:56 ب.ظ http://paymanbadiyi.persianblog.com

سلام...جدا؟!!...بابا صد رحمت به افغانستان....میگن بن لادن با انصاف تر رانندگی میکرد...امان از دست امریکا....ا

شادی شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 08:51 ب.ظ http://shadi1980.persianblog.com

اااااییییییییییی :( اه بچه ی بد خیلی طبعت خشنه بی احساس بد اه اه حالم به هم خورد تو دیگه ننویس خوب؟

راضیه چهارشنبه 12 دی‌ماه سال 1386 ساعت 01:36 ب.ظ

سلام مانیای عزیزم.بابت اینکه داستانتون جایزه گرفت تبریک میگم.ولی خودمونیم اینقدر خشن نباش

بهار پرتو شنبه 15 دی‌ماه سال 1386 ساعت 12:06 ب.ظ

سلام
بابت برنده شدن تبریک می‌گم :)

منم دوست داشتم داستانتو....

نمی‌دونم...زیاد نمیشناسمت...نمی‌دونم از اون دسته داستانگوهایی هستی که داستان می گن تا یه مطلبی رو گفته باشن، یا داستان می گن تا داستان گفته باشن...
در هر دو صورت قابل احترام و هر کدومش به دسته‌هایی از آدم‌ها حال می‌ده.......
فقط اگه می‌دونستم جزو کدوم دسته هستی بهتر می‌تونستم الان توی این پنجره‌ی نظرات بازخورد بدم.می دونستم که چه جور فیدبکی می‌خوای بشنوی و من راجع به چی الان باید نظرم رو بگم. گرچه حتی نمی‌دونم این نظرات برات مهمن یا نه....‌و یا حتی شاید از اینکه می خوام به زور دسته‌بندیت کنم جزو گروهی از داستانگوها خوشت نیاد(من خودم خوشم نمیاد! بنابر این اگر این‌طوره،واقعا معذرت می‌خوام!)
صادقانش اینه که دلم می‌خواست باهات ارتباط برقرار کنم.
در هر صورت بابت حال دادن به دسته‌ای از آدم ها ممنون!
تا اطلاع ثانوی حتی به هر قیمتی!

شیوا سه‌شنبه 18 دی‌ماه سال 1386 ساعت 03:37 ب.ظ http://sheved.blogsky.com

داستان به اسم بانو کردن نیز !!!! :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد