در جلویی ماشین لق و لق میزند، ناگهان باز میشود و پیرمردی که جلو نشسته بود از ماشین به بیرون پرت میشود. کامیون پشت سرمان بوق وحشتناکی میکشد. صدای ترمز و کشیدهشدن لاستیک روی آسفالت میآید و بعد صدای خفهی ترکیدن چیزی. راننده در جلو را میبندد. برمیگردم و از شیشهی عقب نگاه میکنم؛ خون قرمز و تکههای زرد مغز پیرمرد روی آسفالت به سرعت پخش شدهند. راننده میگوید:
-تقصیر خودش شد، باید عقلی میکرد درو با دست نگه میداشت.
-بله درسته،... ممکنه نگه دارید؟
پیاده میشوم و کرایهم را حساب میکنم. تاکسیسواری در پایتخت ما کمی خطرناک است.
فقط تاکسی سواری نیست هر چیزی یا هر کسی رو باید عقلی کنی و با دست نگهش داری وگرنه یه وقتی می بینی پرت شدی بیرون و تیکه های زرد مغزت و خون قرمز!!! میدونی که اهمیتی هم نداره همه چیز برای دیگران به آسونی اتفاق می افته و ما بی تفاوت از کنارش رد میشیم...کاش این متن رو نمینوشتی یاد شعر علی افتادم که خودش به سرنوشت شعرش دچار شد:(( از حالا باید مواظب درهای ماشین هم بود...
این آخرین نظره...من پرت شدم پایین انگار!!!
سلام...جدا؟!!...بابا صد رحمت به افغانستان....میگن بن لادن با انصاف تر رانندگی میکرد...امان از دست امریکا....ا
اااااییییییییییی :( اه بچه ی بد خیلی طبعت خشنه بی احساس بد اه اه حالم به هم خورد تو دیگه ننویس خوب؟
سلام مانیای عزیزم.بابت اینکه داستانتون جایزه گرفت تبریک میگم.ولی خودمونیم اینقدر خشن نباش
سلام
بابت برنده شدن تبریک میگم :)
منم دوست داشتم داستانتو....
نمیدونم...زیاد نمیشناسمت...نمیدونم از اون دسته داستانگوهایی هستی که داستان می گن تا یه مطلبی رو گفته باشن، یا داستان می گن تا داستان گفته باشن...
در هر دو صورت قابل احترام و هر کدومش به دستههایی از آدمها حال میده.......
فقط اگه میدونستم جزو کدوم دسته هستی بهتر میتونستم الان توی این پنجرهی نظرات بازخورد بدم.می دونستم که چه جور فیدبکی میخوای بشنوی و من راجع به چی الان باید نظرم رو بگم. گرچه حتی نمیدونم این نظرات برات مهمن یا نه....و یا حتی شاید از اینکه می خوام به زور دستهبندیت کنم جزو گروهی از داستانگوها خوشت نیاد(من خودم خوشم نمیاد! بنابر این اگر اینطوره،واقعا معذرت میخوام!)
صادقانش اینه که دلم میخواست باهات ارتباط برقرار کنم.
در هر صورت بابت حال دادن به دستهای از آدم ها ممنون!
تا اطلاع ثانوی حتی به هر قیمتی!
داستان به اسم بانو کردن نیز !!!! :دی