تو، احتمالن وجود نداری.
توی اتاقم میگردم و همهی کاغذها را زیر و رو میکنم.
اما از تو نه عکسی هست و نه نامهای،
فقط آگهیهای تبلیغاتی، و کارنامههای دبیرستانم.
روزها منتظر تلفن توام،
و شبها کاغذها را خط خطی میکنم.
اما هیچ اثری از تو نیست؛
تو، احتمالن وجود نداری.
گاهی که اینجا میآیی،
آفتابی توی اتاق افتاده.
قلبم تند میزند، سر و وضعم مرتب نیست
به تابلوها دست میزنی،
و از پنجره به بیرون نگاه میکنی.
غمگینی، و لب باز نمیکنی
اما همچنان مرد منی
میآیم به تو دست بزنم،
که در بریدههای نور محو شدهای
تو، احتمالن وجود نداری
خیالی هستی توی اتاقم
و دلیلی برای دیگران
که من را بیمار بخوانند
با اینحال
میدانم تو جایی زندهای و کارهایی میکنی که من از آنها بیخبرم.
بزار این بار آواز عاشقانه ی دختر دیوانه رو یه دیوونه ی واقعی بخونه:
می دونم یک جایی توی تنم مردی ...می دونم که یه جایی دفنت کردم ،بارون که می زنه ریشه می زنی،می دونی که بارون من رو یاد ...چمدان...چتر و جاده ای برای رفتن همیشگی ،درست مثل آخرین سکانس اون فیلمی که همیشه می گفتی و من هیچ وقت اسمش رو یاد نگرفتم/می دونم که یه جایی خیلی نزدیک به من خیلی دور از من هستی ، دست تو دست کسی شاید مثل من ،تو تمام لحظه های شیرینم ،تو تمام لحظه های شیرینت ،کنار بسترم ،توی بوی عطرهام،تو هستی، من هستم/ اون موقع حتما من رو به خاطر بیار چون من تمام صورت ها رو نقابی رو صورت تو می بینم!
اگه یه روزی ازم بپرسن تا حالا عاشق شدی؟ میگم نه . آخه هیچوقت تو اتاقم احساست نکردم.