هفت سال بود که از شوهرش طلاق گرفته بود. یکی بود که همیشه می‌خواست‌ش، اما نمی‌دانست کی. داشت توی کوچه راه می‌رفت. شنید که کسی از پشت صدای‌ش زد: “حاج خانوم“. برگشت. معممی بود. گفت: “بعله”. معمم لب‌خندی زد.

-مبارک باشه. صیغه رو خوندم.

نظرات 4 + ارسال نظر
رضا دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:35 ب.ظ http://www.lllabadancitylll.blogsky.com

سلام
وبلاگ باحالی داری ۱ سری هم به ما بزن

اسی دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:51 ب.ظ http://sms59.blogsky.com

سلام گلم
خسته نباشی
از اشنایی با بلاگت خوشحالم
بلاگر کلفتی هستی
شاد باشی
بازم میام پیشت

بانوی اردیبهشت چهارشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 11:33 ب.ظ http://banoyeordibehesht.persianblog.com

معرکه بود......بشدت حس جالبی داد بهم...حس قشنگی نبود اما اون حس گنده به خوبی القا شد...میبینم که مانی بهت ساخته

نازنین پنج‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 08:34 ق.ظ http://fadaee.persianblog.com

:) قشنگ بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد