واژهها میآیند و میروند. واژهها میآیند و به گفتوگویی بین من و مردی با صدای بم در خوابم تبدیل میشوند:
-توی وان حمام شما چشمهای درآورده شدهی زیادی بین قالبهای یخ شناورند.
-اونها چشمهای حیوونیند که قربانی کرده بودیم.
-شما به این کار علاقه دارید. شما کلکسیونر چشمهای گربههای مردهاید.
-اونها فقط دوتا چشم یه گاومیشند.
-گربههایی که در حمام با مراسم خاص میکشید.
-مقصر قصابه.
-و چشمهاشون رو درمیآرید.
-کار من نیست.
- وقتی چهارسالهتون بوده چشمهای یه گربه تو تاریکی، شما رو حسابی ترسوندهن.
-اینطور نیست.
-و حالا تبدیل به این انتقام وحشتناک شدهن.
-نه.
- شما از این بابت رنج زیادی میکشید.
-نه.
-سعی میکنید کارتون رو پیش کسی اعتراف کنید، ولی نمیتونید.
-نه.
-و باز این کارو میکنید.
-نه.
-دیگه توی وان جا نداره.
-نه. نه. نه...
تاراکفسکی
اما حموم شما که وان نداره!!!!!!
دوست داشتمش...همین
میتازی شازده!