عاقبت عادت زشت

پسربچه‌ای که عادت به تف‌کردن داشت. همه‌جا تف می‌کرد: دست‌شویی، آش‌پزخانه، سر میز شام. ممنوع‌ش کردند تا دیگر در خانه این کار را نکند. او هرروز به بالای تپه‌ای می‌رفت و در چاله‌ای که آن‌جا بود، تف می‌کرد. پسربچه نتوانست عادت زشت‌ش را ترک کند و زمانی که پیرمرد شده بود، بالای آن تپه‌ها، از آب دهان‌ش دریاچه‌ای پدید آمده بود که ماهی هم داشت. از این عجیب‌تر تا حالا چیزی شنیده بودی؟
نظرات 12 + ارسال نظر
اینر چهارشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 02:22 ق.ظ http://lireka.blogsky.com

نکنه ما رو اٌس کردی؟

اینر چهارشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 02:30 ق.ظ http://lireka.blogsky.com

هی. خودمونیم تو چه قدر به زن و سکس گیر دادی. خودتو خسته می کنی. به قول لکان زن وجود نداره. زن فقدانه.

مرد مرده چهارشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 02:43 ق.ظ http://with-god.blogsky.com

تف می کردند.همه ی آنها روی من تف می کردند.زشت تر از عادت پسر بچه بود.هنوز فاصله ی زمانی وجود داره...حالا من توی همون دریاچه زندگی می کنم.هیچ چیز عجیبی وجود نداره

Agh Teymoor چهارشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 03:10 ق.ظ http://vajak.blogspot.com

inke ye sosis harf bezane !

مانیا چهارشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 07:34 ق.ظ http://www.mania7.persianblog.com

طرف میلیونر شد،ازش می پرسند جریان چیه؟ میگه یه روز تو خیابون یه سیب پیدا کردم، فروختمش باهاش دو تا سیب خریدم بعد اون رو یه کم گرون تر فروختم با پولش ۴ تا سیب خریدم دوباره فروختمش باهاش ۱ کیلو سیب خریدم اون رو فروختم با پولش یه جعبه سیب خریدم بعد عموی بابام مرد ارثش رسید به من پول دار شدم...حالا جریان اینه...از تف های اون دریاچه درست نشده ، بارون اون سال رو یادته؟ همه چیز رو سیل برد؟ اون دریاچه از اون جا به وجود اومده...

ندا چهارشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 02:27 ب.ظ

تازه امروز فهدیدم که شما اینقدر خوب می نویسید. البته ببخشید فکر می کنم نوشته هاتون توی پرشین بلاگ خیلی قشنگ تره. بازهم می بخشید.

امیرحسین(شیخ) معروف چهارشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 09:08 ب.ظ http://bigblackrat.blogsky.com

چی بگم
تو به من گفتی بد نبود
من همون اوچ هستم یکی از همون ۳ یار
نمیدونم جریانش رو شنیدی یا نه تو ادبیات دبیرستان درس میدنش
نمیدونم دبیرستان رفتی یا نه !!!
خیلی عجیبی
من تمام پست های این صفحه ات رو خوندم
آدم سختی هستی
فهمیدنت درک کردنت و اینکه اصلا هدفی داری یا نه
نمیدونم اینها که مینویسی چیه منظورت چیه و اینکه داستان کیه !!!
چرا ؟
به هر حال از آشناییت خوشحالم و خوشحال تر میشم که آی دی بدی تو لیست بلاگر هام بذارمت
مال من بد نبود مال تو عالی بود
این هم وبلاگ شخصی منه
خوش باشی

؟؟؟؟؟؟؟؟؟ جمعه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 04:51 ب.ظ

چه حالی می ده تو اون دریاچه شنا کردن

فروتن یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 10:32 ب.ظ http://lazirak.blogfa.com

سلام :
وبلاک قشنگی داری . تبریک میگم.
به ما هم سر بزن ودر داستانها نظربده
یا حق

پ دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:54 ب.ظ http://migrant.persianblog.com

من هم دیشب یه خواب دیدم و وقتی صبح از حواب پاشدم یه دریاچه روی تختم درست شده بود که اتفاقا ماهی هم داشت ماهی ها خود دریاچه بودند و دریاچه هم خود ماهی ها...

مانیا دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:33 ق.ظ http://www.mania7.persianblog.com

آره عجیب تر از اون داستان پسر بچه ای هست که عادت داشت دست ش رو بکنه تو بینی ش و بمالونه به در و دیوار...ممنوع ش کردند تا دیگه تو خونه این کار رو نکنه اون هم می رفت تو یه خیابون متروکه ته شهر و به دیوارهای خیابون بینی ش رو می مالوند ، پسربچه نتونست عادت زشت‌ش را ترک کنه و زمانی که پیرمرد شده بود، اون خیابون شد موزه ی هنرهای معاصر و پر از نقاشی های کوبیسم

noiseless spider شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 01:42 ب.ظ http://noiselesspider.blogfa.com/

آره، داستان زندگیمو بگم؟ بگم؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد