خورشید سوزان است، ولی وقتی تو سرمیرسی گم میشود. احساس میکنم جوانم و با این احساس، ک/ی|ر/م راست میشود. این اعطای زیبایی توست و میدانم یکروز دیگر قلبم تحملش را نخواهد داشت؛ درحالی که روی آسفالت داغ خیابانی شلوغ بین آدمهایی که نمیشناسم، به پشت افتادهام و جان میکنم، روی من خم میشوی –میدانم که این کار را میکنی- دستم را میگیری و موهایت، صورتم را احاطه میکند و به خدا قسم که این بهترین چیزیست که از زندهگی میخواهم. که این بهترین مرگیست که آرزو دارم.
ؤؤؤؤؤؤؤؤؤ
پیرمرد زیر آفتاب جان می دهد اما دختر موبور در آغوش پسرک خفته...
استاد سلام. با مطلبی راجع به "آماده سازی شاعران برای سفر به قونیه" به روزم! میشه لطفا سر بزنید؟ (البته اگر چیزتان راست نمی شود!)
اینجا کسی زنده هست؟! با یک مطلب درباره کارگاه داستان و یک مینی مال به روزم و منتظر شما.... سکوت گذر زمان را همچون پر شدن دایره ساعت ثانیه ثانیه پر میکرد
از این طرز فکر کردن متنفرم. و متاسفم.