زیر آفتاب

خورشید سوزان است، ولی وقتی تو سرمی‌رسی گم می‌شود. احساس می‌کنم جوان‌م و با این احساس، ک/ی|ر/م راست می‌شود. این اعطای زیبایی توست و می‌دانم یک‌روز دیگر قلب‌م تحمل‌ش را نخواهد داشت؛ درحالی که روی آسفالت داغ خیابانی شلوغ بین آدم‌هایی که نمی‌شناسم، به پشت افتاده‌ام و جان می‌کنم، روی من خم می‌شوی –می‌دانم که این کار را می‌کنی- دستم را می‌گیری و موهایت، صورتم را احاطه‌ می‌کند و به خدا قسم که این بهترین چیزی‌ست که از زنده‌گی می‌خواهم. که این بهترین مرگی‌ست که آرزو دارم.

نظرات 5 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 6 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 03:25 ق.ظ

ؤؤؤؤؤؤؤؤؤ

مانیا سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 07:42 ق.ظ http://www.mania7.persianblog.com

پیرمرد زیر آفتاب جان می دهد اما دختر موبور در آغوش پسرک خفته...

رند عالم سوز چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 05:26 ب.ظ http://www.marderend.blogfa.com

استاد سلام. با مطلبی راجع به "آماده سازی شاعران برای سفر به قونیه" به روزم! میشه لطفا سر بزنید؟ (البته اگر چیزتان راست نمی شود!)

مصطفی مردان پنج‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 06:32 ق.ظ http://mosiomard.persianblog.com

اینجا کسی زنده هست؟!‌ با یک مطلب درباره کارگاه داستان و یک مینی مال به روزم و منتظر شما.... سکوت گذر زمان را همچون پر شدن دایره ساعت ثانیه ثانیه پر میکرد

[ بدون نام ] جمعه 10 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 01:04 ب.ظ

از این طرز فکر کردن متنفرم. و متاسفم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد