داستان واقعی

 نشسته بودند توی خانه‌ی مجردی و داشتند عرق می‌خوردند. کمینه ریخت توی خانه. بساط‌شان را ریخت به هم و خودشان را هم دست‌گیر کرد. یکی‌شان که اسلحه‌ی کلاشنیکفی به دوش داشت به یکی از عکس‌های داریوش که به دیوار چسبیده بود اشاره کرد و با لهجه‌ای غلیظ گفت:

-لااقل از این عکس‌های شهدا که به دیوارها زدین خجالت بکشین.

نظرات 7 + ارسال نظر
مانیا یکشنبه 12 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 07:45 ق.ظ http://www.mania7.persianblog.com

نخورید و نیاشامید خب!!!

رند عالم سوز یکشنبه 12 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 03:44 ب.ظ http://www.marderend.blogfa.com

حاجی! اگر نامت در زمره مسافرین قونیه نیست، تقصیر خودته! توصیه های رندانه مرا جدی نگرفتی! این نتیجه اش! تا دیر نشده بیا و توصیه های جدید را در این رابطه(!) بخوان و عبرت بگیر. پاسپورتت را هم همراه بیاور! التماس دعا.

مانیا دوشنبه 13 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 01:29 ب.ظ

به گومیت ها توهین نکنید!!!!...من لَهجَه دارم اصلن؟؟؟

رند عالم سوز دوشنبه 20 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 04:37 ب.ظ http://www.marderend.blogfa.com

خسرو... خسرو ! بدو بیا که قیصرتو کشتن!

رند عالم سوز چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 10:37 ق.ظ http://www.marderend.blogfa.com

نازنین سلام. با رایحه ی خوش خدمت (برای تمام سلیقه ها) به روزم!

پگول چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 11:12 ق.ظ http://cheshberah.blogsky.com/

از شهید هم پاک تر است این داریوش اجرش هم بیشتر است از همه شان ... کدام یکی از این شهدا تنهایی های بندگان خدا را مثل این داریوش هم بستر میشوند ...؟

سایه یکشنبه 17 دی‌ماه سال 1385 ساعت 09:10 ق.ظ

یاهو

با حال بود.خوشم اومد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد