ته اتاقی تاریک، چسبیده به دیواری سرد، دختری که زانوهایش را بغل گرفته بود، میخواست به کودکی بازگردد.
میخواهد به کودکی برگردد.
نه هیچکدام از کتابهای دانشگاهش رو میخواست.
نه هیچکدام از رژیمهای غذایی.
و نه اونی رو که مجبورش کرده بود برایش ساعتها گریه کند.
جملاتی ساده پشت مونیتور آمدند و دختر احساس کرد قالب یخ توی دلش آب میشود.
" هماینجا توی چت پیداش کردم، دیروز دیدمش. خیلی خوشگله".
از مریخ آمده بود؟
یعنی نفهمیده بود بدون او، نمیتوانی زندهگی کنی؟
نمیفهمید چرا دستش را اینقدر نگه میداری تا عرق کند؟
چرا آخرین شببهخیر را تو از پشت تلفن بهش میگویی؟
و چرا همهجا به دنبالشی؟
نمیفهمید بدون او میمیری؟
دوست داشتن او اشتباه بوده
چهطور هرروز خودت را راضی میکردی تا روی ورشکستهگیت سرمایهگذاری کنی؟
-چه خوب که از همدیگه خوشتون اومده.
غرور، آخرین رشته های امیدواری را پاره کرد؛ دختر چراغ اتاق را خاموش کرد و توی رخت خواب رفت.
دختر ته اتاق تاریک چسبیده به دیوار سرد نمی دونه که خوش بخت تره تا اگه جای اون کسی باشه که از توی چت پیدا شده...
عرق کردن دست، بهتر از عرق کردن سایر اندام هاست! نیست؟
زن بودنم را پشت انسانیت جا گذاشته ام