تو از این ماجرا، زودترها خبر داشتی. هماینطور بوده. تو میدانستی قطار دارد به ایستگاه آخر میرسد. اما گذاشتی که برسد. اجازه دادی تا اتفاق بیافتد. بیاینکه کاری برای متوقفکردنش انجام بدهی. تو ترجیح دادی ببازی تا با خیال راحت بتوانی تاسف بخوری و گریهکنی. تا بیمارستان بستری بشوی. تا عکسها را پارهکنی و باز به این نتیجه برسی که جز نقطه جای دیگری برای زندهگی نیست و تو را همیشه بازنده کردهند.
چون تو مرد توقفی. تو در نقطه زندهگی میکنی و قانون قطار را نمیفهمی. تو پیشگوی باختها هستی و نمیدانی خط چیست.
نقطه اگر نقطه ی دیگری کنارش بود خط را تجربه می کرد....
وبلاگ قشنگی است خواندم و لذت بردم باز هم به من سری بزن