-وقتی خیلی کوچیک بودم، تو یه خونه‌ی ویلایی بزرگ زنده‌گی می‌کردیم. من و مادرم تا شب که پدرم بیاد تنها بودیم. بازی‌ای بود که مادرم با من می‌کرد و نزدیک غروب که می‌شد شروع می‌شد. صداهای عجیب در می‌آورد و با دست‌ها و انگشت‌های باز به طرفم می‌اومد. گاهی یه ملافه‌ی سفید روی سرش می‌نداخت. اما درست وقتی که من از ترس می‌خواستم زیر گریه بزنم، می‌اومد بغلم می‌کرد و می‌گفت که چیزی نیست عزیزم، مامان این‌جاست. من اونو بغل می‌کردم و آروم می‌شدم، و وقتی چند لحظه می‌گذشت، اون دوباره منو از خودش جدا می‌کرد و صداهای عجیب در می‌آورد. نمی‌دونم چرا با من هم‌چین بازی‌ای می‌کرد. حالا می‌گن که اون ناراحتی روحی داشته و منو جای پدرم می‌گرفته ... معلوم نیست.

نظرات 7 + ارسال نظر
احمد زاهدی جمعه 31 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 05:23 ب.ظ http://poethome.blogspot.com

زیاد معلوم نیست...

مانیا شنبه 1 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 08:15 ق.ظ http://mania7.persianblog.ir

نه..خوب نبود این!

مثلن سعید یکشنبه 2 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 10:02 ب.ظ

با یه کند و کاو جدی در نوشته ات موافقی ؟

رند عالم سوز سه‌شنبه 4 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 06:01 ب.ظ http://marderend.blogfa.com

حالا معلوم میشه! صبر کن

بهار پنج‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 05:54 ق.ظ

دلم برات تنگ شده . چه خبر دوست قدیمی .یه قرار برای دیدار ......نظرت چیه؟

امیر شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 10:26 ب.ظ http://360.yahoo.com/farzin48

رابطه ی زن و مرد=رابطه ی گرگ ومیش حتا اگه مادر و فرزند!!

[ بدون نام ] چهارشنبه 6 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:14 ب.ظ

جدا راس میگی؟اگه اینطوره ناراحت نشی ها مامانت ناراحتی روانی داشته.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد