-
حالا دلم میخواهد خفهتان کنم
دوشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1383 03:11
وقتی تلویزیون از دستم افتاد روی زمین و لامپتصویرش بامب ترکید و شیشه خورده همهجا پخش شد. همسایهی طبقهی پنجمی آمد و گفت لطفاً صدای ضبطتان را کم کنید.
-
خیلی سئوال میکنی
شنبه 19 اردیبهشتماه سال 1383 03:20
-چی به این سگها میدی، اینقدری شدهن؟ -کیر خر. -که اینطور.
-
باید به دنیا میآمد
پنجشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1383 03:11
اشرفخانم به مادرم گفت: زود یکیدیگه حامله شو، این قیافهش خیلی شبیه دخترهاست. بعدی حتمن دختر میشه. منظورش از این، من بودم. بعدیای اتفاق نیافتاد و حالا بعد از بیست و پنج سال، مادرم اعتراف میکند که واقعاً خوشحال است که من پسر شدهام. اما در یکمیلیمتر پشت چشمانش، روشن میخوانم که دروغ میگوید.
-
پسرِ کدام دبیرستانی؟
سهشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1383 03:21
هر روز هشت صبح، از پنجرهی اتاقم میبینم که با کیف مدرسهت از جلوی خانهمان میگذری. وقتی میرسم پایین، نیستی. موقع تعطیل شدن هزار دبیرستانِ محل جلوی مدرسهها ایستادهام و پیدات نکردهم. “وای پسر، نمیتونم حتا یهشب دیگه بدون تو، توی اتاقم تنها باشم.”
-
هشتادِ سی
یکشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1383 19:16
اگه میتونن یه مداد رو لای خودشون نگه دارهن، پس باید اونقدر به زبونم فشار بیارن که ناچار شم لولهش کنم.
-
شیوهی نو
جمعه 11 اردیبهشتماه سال 1383 02:08
وقتی که سرش زیر چرخ کامیون له شد، خبر را برای مادرش بردند؛ تصادف موتورسیکلت در اتوبان مدرس. رانندهی کامیون به خبرنگار گفت: اصلاً ندیدم. یکلحظه پیچید جلوم و بعد ترمز کرد. مثل… مثل یه خودکشی بود.
-
وقتت را برای مازوها هدر نده
چهارشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1383 02:12
دختری که فقط گریهکردن و دادن را بلد بود سرانجام ازدواج کرد. شوهرش بهم گفت: -یه نشونه بگو رو بدنش. گفتم: -اون دختر خوبیه فقط نمیتونه تنهایی رو تحمل کنه. -من همیشه باهاشم. -ده نفر واسه اون یعنی هیچکس.
-
داستانگوو یکساله شد
چهارشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1383 03:57
عزیزِ خواننده، یکسال از اولین داستانی که اینجا گذاشتهام میگذرد. فکر ساختن بلاگی که خوانندهش ناچار از خواندن آن باشد، همیشه با من بود؛ سرانجام این فکر، بلاگ داستانگوو شد. موضوعات داستانهای اینجا را غالباً روابط انسانی، اهمیتٍ لحظه، فراموشی، و فساد زندهگی سرمایهداری تشکیل دادهند. همهی آنها داستانِ محض هستند...
-
عروسکت حرف میزند
دوشنبه 31 فروردینماه سال 1383 08:04
دارم نگاهت میکنم. همیشه نگاهت میکنم. زیر تختت هستم. اینجا. من را میبینی؟ نمیبینی. تو جلوی میز آرایشی. میخواهی بروی بیرون و من باز برای چند ساعت تنهام. میدانی؟ هفتهی پیش که عصبانی بودی، دستم را کندی. حالا وقتی که میخوابی، نمیتوانم بغلت کنم. دوباره دستم را به تنهام میچسبانی؟ لطفاً.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 فروردینماه سال 1383 03:12
-به کار همه رسیدهگی شد؟ -بله قربان. -پس این چرا هنوز اینجا نشسته؟ -طنابمان تمام شده قربان!
-
بسیارخب اگر باختم
پنجشنبه 27 فروردینماه سال 1383 08:57
توی چشمات. توی تیوپ شنات. توی رنگٍ آرایشت. توی نوار بهداشتیت، یک پسر تازه، یک پسر تازه آمده. -بسه! ببین. گوشکن. ما نمیتونیم باهم باشیم. خب،؟ دیگه تموم شد. میدونی، واقعاُ دوستت داشتم. جدی میگم … جدی میگم، باورکن. گاهی میآم پیشت. خداحافظ عزیزم.
-
برای مسئول تأیید اقامت دائم در واشنگتن
یکشنبه 16 فروردینماه سال 1383 07:30
میدونم که قدرت دست تواِ. میدونم که دیشب زنت بهت نداده و صبح باهم دعوا کردین و جسیکا رو هم بیرون با یه پسرِ خوشگل دیدی و خب، تو کچلی. درکت میکنم وقتی از اعماق وجودت میخوای نشونم بدی که آمریکایی هستی و... خب، من ایرانیم.
-
صبح روز شنبه
جمعه 14 فروردینماه سال 1383 04:01
ساعت زنگ میزند. قطعش میکند. پتوی سبک را کنار میزند. زنش خواب است. برهنه است. چاق است. پستانش از یک طرف، آویزان شده. دهانش نیمهباز است. صورتش پف کرده. کاندوم دیشب، توی سطل آشغال است. باید حمام کند. باید پنجره را باز کند. باید برود سر کار. کار. کار. زن. چربی. لبهای مودار. ساعت زنگ میزند.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 12 فروردینماه سال 1383 03:19
-پدرتون چیزی گم کردن، اونطور زل زدن به زمین؟ -کجا؟ -اونجا. ظاهراً زیر لبی فحش هم میدن. -ایشون دارن نماز میخونن. -آه.
-
آیا جانوران درد میکشند؟
دوشنبه 10 فروردینماه سال 1383 03:14
غروب، و پرسه در شهر زیر باران و بوسیدن دهان دخترانی که دندانهای فاسد دارند، گوشهی زیرگذرهای کثیف و افتادن نور قرمز و آبی پلیس، روی دیوار و فرار و ژلهای که دکمههای مانتواش را باز نگهداشته تا تو برگردی. -تو رو خدا اون تبر رو بگذار کنار، داری اون سگ رو میکشی.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 فروردینماه سال 1383 02:21
-چرا تلویزیون نگاه نکنیم؟ -چون کوریم. -راست میگی.
-
حواسم را پرت میکنی
پنجشنبه 6 فروردینماه سال 1383 02:11
تو با کارهات. با آدامس جویدنت. با ناخن قرمزی که گردنت را میخاراند. وقتی خم میشوی تا لیوانی آب پر کنی، “وای!” دیگر اصلاُ تو این دنیا نیستم.
-
دنیای مجازی، کمکم کن
سهشنبه 4 فروردینماه سال 1383 02:13
-دونقطه دی. -چی؟ -دونقطه دی. -یعنی چی؟ -یعنی نیشم تا بناگوشم باز شده. -آهاان،… پس دونقطه دی؟ -آره دیگه. اینجوریه. -هومممم،... جالبه. -لول. -چی؟ …
-
راه طولانی تختخواب تو
شنبه 1 فروردینماه سال 1383 03:17
انگار دورترین بستر به تو، هماین تخت بالای سرت است. شبها که میخوابی، از بالای تختم، خم میشوم و نگاهت میکنم. همیشه، نزدیکترین به تو، دورترین است.
-
آتش میزند
پنجشنبه 28 اسفندماه سال 1382 03:22
آیا بازهم به من نیاز خواهی داشت؟ وقتی که با یک مرد ثروتمند، بروی سواحل یونان؟ بازهم شب تولدم بهم تلفن میکنی؟ بازهم میگویی که کنار اتوبان بغلت کنم؟ اگر هدیهی ولنتیان برایت SLK-200 بخرد، باز هم برایم آفلاین میگذاری؟
-
مرحلهی ششم از پروژهی نمناک کردن
سهشنبه 26 اسفندماه سال 1382 01:55
وقتی داشتی آخری را باز میکردی، فکر میکردم دوستم داری. -وقتی که اول گریه کردی، فکر کردم آخرین فرصته.
-
دیگر اهمیتی ندارد قبلاً چه شده
جمعه 22 اسفندماه سال 1382 03:09
روزی که بهت تلفن کنم، روزیست که توانستهم تو را فراموش کنم.
-
توی داشبورد است
چهارشنبه 20 اسفندماه سال 1382 01:28
سد و شست کیلومتر در ساعت. ناگهان چیزی را روی جاده میبینم؛ یک مرد دارد از عرض خیابان، سینهخیز عبور میکند. میزنم روی ترمز. صدای ترمز بلند میشود. از روی مرد رد میشوم. وقتی خودرو میایستد، پیاده میشوم و نگاه میکنم؛ مردی در کار نیست. لکهی بزرگ روغن است. -چی؟ … چی توی داشبورد است؟
-
با خودمان میبریمت
دوشنبه 18 اسفندماه سال 1382 03:10
موهای زیتونیِ قیچیشده که همراه کاغذهای روی میز به سطل آشغال میروند. تو باید بروی سربازی پسر. دختربازی دیگر بس است. -یکی دیگه برات بریزم؟ -نه،… من باید برم سربازی. -چی؟ میخندند: -دیوونه شده.
-
بازهم راز هنوز...
پنجشنبه 14 اسفندماه سال 1382 02:14
آره، دوستت دارم ولی قلبم را بهت نمیدهم، در عوض قسمتی از جگر و لوزالمعدهم را میدهم، نمیخواهم از من سیر بشوی.
-
چرا با من چت میکند
سهشنبه 12 اسفندماه سال 1382 02:57
من شیطنت توام که گاهی واقعی هم میشوی. توی کافه مثلاً.
-
بازهم باز است
یکشنبه 10 اسفندماه سال 1382 02:07
پردهی حلقوی. خیانت، سدبار. ملوسک بیعیب و نقص. شبی که ساقدوش شوهرش شده بودم، بهم گفت: -تخممرغ شانسیِ من، بازم صبحها میآی باهم بدوییم؟
-
اگر بخواهد دلت برایم بسوزد، میکشمت
جمعه 8 اسفندماه سال 1382 02:17
موهایم باز است و روی کت ریخته. کراوات زدهم و از همآن اول که وارد شدهام، یک دختر چشمعسلی صاف بهم نگاه میکند. آخرسر بهش میگویم: -قضیه اینجوریه که من اول میرم تو اون اتاق ته راهرو بعدش تو میآی. نیشش باز میشود؛ هه هه هه. میخندد. دختره عقبافتاده است.
-
My lady speed stick
چهارشنبه 6 اسفندماه سال 1382 02:40
میدانی وقتی که میرقصی، بوی عرق تنت، حشریم میکند؟
-
اقیانوسی
دوشنبه 4 اسفندماه سال 1382 02:08
گفت: ما دوتا جادهی ورود ممنوع بودیم که با هم برخورد کردیم. گفتم: وقتی که انگشتهات رو با من قفل کرده بودی، تو فکر کسی دیگهای بودی. گفت: دویستکیلومتر بر ساعت در مسیر اشتباه بودی. گفتم: خداحافظ. گفت: سلام. با من نبود.