-
Happy birthday Yulia
پنجشنبه 30 بهمنماه سال 1382 02:15
.She is ecstasy . She is romanacy .She is trance in libation .In fiction She can't deny her feelings Growing Strong She tries to keep believing Dreaming .On .Her name is Yulia Volkova
-
رازِ هنوز...
سهشنبه 28 بهمنماه سال 1382 02:09
وقتی همهچیز رو بهت ندم، برات همیشه تازهام.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 26 بهمنماه سال 1382 03:24
-شما داستانگو هستید؟ -بله. -من یهبار بلاگتون رو خوندم و دیگه هیچوقت بازش نکردم. -عجب،... چرا؟ -من از سکس بدم میآد. از آدمای اینجوری هم حالم بههم میخوره. -آره خب، من واسه بچهها نمینویسم.
-
شک
جمعه 24 بهمنماه سال 1382 02:07
پنکک در کشو افتاد. خطچشم دوباره اصلاح شد. چسباندن لبها به هم جلوی آینه. -آژانس منتظره. دوباره رژ. گرهی روسری شل. -تو سیر نمیشی اینقدر خودتو نگاه میکنی؟ -نه. -این پسره کیه هرشب تو رو میخواد؟ -منظورت چیه؟ به مادرش مستقیم نگاه میکند.
-
بیستوپنجمین سال پیروزی انقلاب اسلامی را تبریک میگویم
چهارشنبه 22 بهمنماه سال 1382 02:22
رادیو: “این صدای ملت ایران است، این صدای انقلاب ملت ایران است.” -سینفر، باید سینفر رو امروز اعدام کنیم، تا دنیا بفهمه ما انقلاب کردیم. رو به پاسدار: -چن نفر شد؟ -هزار و هفتسد و چهل و شش. -خوبه. -خیلی هم خوبه. لبخند میزنند.
-
خودکشی هنرمند
دوشنبه 20 بهمنماه سال 1382 03:10
پنجرهای که ازش خود را به بیرون پرتکردی، حالا یک تابلوی نقاشیست.
-
ممنوع است
شنبه 18 بهمنماه سال 1382 13:10
میگوید: -دوباره سنگٍ سرد رو خوندم. میگوید: -خیلی قشنگ بود. میگوید: -پس چرا حرف نمیزنی؟ بعد از یک سال…، چرا هیچی نمیگی؟ میدانم اگر یککلمه بگویم، بغضم میترکد…، دلم رقص میخواهد. مقاومتی بیدلیل برابر اعترافی که در چندلحظهی دیگر بیان میشود. نمیخواهم گریه کنم. دوباره که نگاهش کردم، ترن داشت او را میبرد.
-
نیازت دارم
پنجشنبه 16 بهمنماه سال 1382 01:32
هر روز با چای صبح، با نمک غذای ظهر، با سس تند شام، و هی! گوش کن؛ از شالگردنت خوشم میآد.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 بهمنماه سال 1382 03:17
یک پتو به خودش پیچیده بود و داشت مثل سگ میلرزید. گفت: -اتاقت برای این سرده که پنجره زیاد داره. -میخوای پنجرهها رو ببندم؟ -مگه بازه؟ شاخ در آورد.
-
دوستدخترم عاشق خیانت به من است
یکشنبه 12 بهمنماه سال 1382 03:17
دختر برهنهای که دستوپایش با طناب به تخت بستهشده بود و با لذت، داشت از مردی که او را شلاق میزد، پیاپی طلب بخشش میکرد، نگاهش به زنبوری افتاد. ناگهان یک اسم را ناله کرد و بعد تمام نفرتش را به آن اسم به زبان آورد؛ اسم را میشناسم؛ نام من است.
-
بازترین آغوش دنیا
جمعه 10 بهمنماه سال 1382 05:03
برای کی آنقدر دستانت را باز کردهای؟ هواپیما؟ وووویییییییییییییییییژژژژژ
-
چرا هرقدر تلفن میکنیم خانهتان، کسی گوشی را برنمیدارد؟
جمعه 10 بهمنماه سال 1382 05:02
پشت در اتاق، یک اتفاقی افتاده. احتمالاً آتشسوزیست. یک موش از زیر در تو آمد. پا کوبیدم زمین. برگشت. پنجره را باز کردم و رفتم توی بالکن خانهی کناری. زدم به شیشه و زن زیبای همسایه که روی تخت خوابیده بود، در را باز کرد. کنار هم خوابیدیم. صبح مأموران آتشنشانی، جسد جزغالهی زنم را بیرون کشیدند. ازشان تشکر کردم.
-
صدای انقلابتان را شنیدم
جمعه 10 بهمنماه سال 1382 05:01
شهر اول؛ آسوان. دکتر یککاری بکن. دکتر یککاری بکن. شهر دوم؛ مراکش. نمیخواهم خبرها را بشنوم. شهر سوم؛ باهاماس. چرا اشکهایم بند نمیآید؟ شهر چهارم؛ کوئرناواکا. نیکسون و خاطرات 1968. شهر پنجم؛ نیویورک. دارم میمیرم… شهر ششم؛ خاک مصر.
-
دوباره پیدایم کن
جمعه 10 بهمنماه سال 1382 05:00
تو چای داغی، من شکر. جیلینگ جیلینگ، قاشق یه دیوارهی لیوان میخورد؛ دارم در تو حل میشوم.
-
گیلاس
جمعه 10 بهمنماه سال 1382 05:00
سکسی. داغ. از استیل دختره خوشم میآد. اَلنگوسا. لوند. موها تا کمر بلوند. اسمت را به من امشب بگو.
-
راستی، دوباره دیدمت
جمعه 10 بهمنماه سال 1382 04:59
فراموش شدم با ژلهبازیهای بیشمار روی پشتبام، کنار کولرهای روشن و آنتنهای ماهواره با دختر واحد روبهرویی؛ آنجا که زیپها، آرام باز میشوند. -نمیتونی بفهمی؟ در خیانت غرقم، تا کمر.
-
کمرنگ شوی
جمعه 10 بهمنماه سال 1382 04:55
تمام دروغها رو شدند و حداکثر ممکن روشن شد؛ برای بیشتر جایی نیست. میروی که...
-
مهمانی پنجنفره
جمعه 12 دیماه سال 1382 01:18
-خب، حالا چه احساسی داری از اینکه داستانت برنده شده؟ -تهوع. -چرا؟ -انگار به یکی آمپول زدهن. این چی بود جای مارتینی به ما فروختن؟
-
رابطه در بنبست
چهارشنبه 10 دیماه سال 1382 01:24
-خب. -خب دیگه. -خیلهخب خداحافظ. -خداحافظ.
-
اگر دختر بدی بودی
دوشنبه 8 دیماه سال 1382 01:15
اگر دختر بدی بودی، یکشب میهمان خانهت میشدم و تا صبح شطرنج بازی میکردیم، اگر دختر بدی بودی. اگر دختر بدی بودی، با هم میرفتیم گوشهی خلوت یک پارک و آبطالبی میخوردیم، اگر دختر بدی بودی. اگر دختر بدی بودی، میآمدی در اتاقم و من بهت نشان میدادم چه لذتی دارد دونفری به انجلزبرا غذا بدهیم. ولی تو دختر بدی نیستی،...
-
خداحافظ ژله
شنبه 6 دیماه سال 1382 01:59
به مادرت بگو از هر دختری بهتره. بگو ثبات رابطه را میفهمد. بگو مثل خودم یک پسر است.
-
برای تو هستم
پنجشنبه 4 دیماه سال 1382 02:15
تو سازی، من نت. خط به خط بخوانم. با هیچ ساز دیگری آهنگی نمیسازم.
-
به چی میگوید پسر آسمانی
سهشنبه 2 دیماه سال 1382 03:41
پسرِ آسمانی بهش آرامش میدهد، مثل چی؟ مثل خمیر برای شیشه که جلوی تکان خوردن شیشه را در قاب میگیرد، خب، خمیر چه اهمیتی دارد؟ اما روزی نیست که بگذرد و شیشه به خمیر نگوید که بدون او، لحظهای سرجایش استوار نمیماند.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 آذرماه سال 1382 01:46
خون دیوارهی رحمت روی کیسهخواب من مانده.
-
ژله
جمعه 28 آذرماه سال 1382 01:16
پشت ویترین محشر است؛ جذاب. ملوس. ناز. اما… دست بزنی وا میرود. نمیتواند بیشتر از یکلحظه حالتش را نگهدارد. پولت را میگیرد و وقتت را، و چیزی که بهت میدهد، تنها –شاید- چند لحظه لذتبردن است.
-
در تو غرق شدن
چهارشنبه 26 آذرماه سال 1382 01:09
آب روی دریاچه یخزده. کفش یخسواری پوشیدهام و میخواهم با سرعت روی یخ بدوم. به امید اینکه جایی یخ بشکند... و من در آب فروبیافتم.
-
G 3-3
دوشنبه 24 آذرماه سال 1382 01:24
“بوی شراب میدهی، خربزه در دهان نکن” -بلیطش چند؟ -هفت و پونسد. -نهارم میدهن؟ -آره، خربزه میدهن، فقط یادت باشه تو دهنت نکنی.
-
زود بگو معذرت میخواهم
شنبه 22 آذرماه سال 1382 01:12
-خیلی دلم میخواست باهات تو اون رستوران غذا بخورم ولی روم نشد بگم یهبار تو غذاشون سوسک دیدم. -اون رستوران پدرم بود. -آهان.
-
مرحلهی پنجم از پروژهی نمناک کردن
پنجشنبه 20 آذرماه سال 1382 01:14
-برو گمشو، دیگه نمیخوام قیافهت رو ببینم، تو فقط منو برای چیز میخواستی... -چیز چیه؟ -خودت بهتر میدونی. -آهان، از اون کارا؟ -خفهشو بیحیا. -خب، من که اینو از اولش بهت گفتم، خودت باور نکردی. -تو فقط گفتی میخوای مرحلهی چهارم پروژهی نمناک کردن رو نشونم بدی. -مگه تو داستانگوو نمیخونی؟
-
اندازهی یکسال آب
سهشنبه 18 آذرماه سال 1382 01:54
-وای پسر، میدونی هیجانانگیزترین مرگ چیه؟ رویش را گرداند تا بپرسد چی؟، که از بالای سد، هولش دادم پایین. تا برسد به آب، شنیدم که چندبار گفت: “حالا، نه!”