-
[ بدون عنوان ]
جمعه 31 خردادماه سال 1387 11:43
-وقتی خیلی کوچیک بودم، تو یه خونهی ویلایی بزرگ زندهگی میکردیم. من و مادرم تا شب که پدرم بیاد تنها بودیم. بازیای بود که مادرم با من میکرد و نزدیک غروب که میشد شروع میشد. صداهای عجیب در میآورد و با دستها و انگشتهای باز به طرفم میاومد. گاهی یه ملافهی سفید روی سرش مینداخت. اما درست وقتی که من از ترس میخواستم...
-
کهنه
جمعه 17 خردادماه سال 1387 14:54
بس کن من تو را نمیخواهم چرا هر روز میآیی و میگویی که نمیتوانم تو را بهدست بیاورم؟ آن چرخش پاشنهی بلند کفش قرمز برای تخریب بیشتر کف پارکت چوبی نمایشی بی تماشاچی جلوی در اتاق من، هرروز و حالا که اس.ال.کا دویست خریدهام راه افتادهای و همهجا گفتهای که بهخاطرت دوبار خودکشی کردهام این درست است ولی (آه... الههی...
-
مانتوی بنفش
سهشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1387 19:54
حتا یه عمل زیبایی واسه بینی عقابی یه دختر بیاعتماد به نفسِ مغرور هم نمیتونه اینقدر تغییر ایجاد کنه که این مانتوی بنفش شل تونسته تو یه هفته واسه تو بسازه. صبحهای زود از خونه میری بیرون و جیبهای پشتت رو به ما نشون میدی و شبها با جیالایکس برمیگردی صدای خندهت از خواب بیدارمون میکنه و ما از چشمی در میبینیم که...
-
نزدیکی
چهارشنبه 21 فروردینماه سال 1387 20:26
از من بیشتر دورشو تا ناله کنم تو رو بیشتر میخوام. خودت رو در مه، در پشت یک نام قلابی یا صورتک بچهها، در نشانههای گمراهی پنهان کن، تا به دنبالت بگردم. با ساقهای عریان پشت ساقههای خیس راه برو. این بازی را با من بکن. باش و نباش و بگذار این تردید من را ذوب کند. راه درهی مهآلودی را بگو تا از آن به رودخانه سقوط...
-
گاهی
شنبه 25 اسفندماه سال 1386 22:17
حرفهایی که همیشه ترسیدهام بزنی، حالا دیگر زدهای. کارهایی که همیشه ترسیدهام با من بکنی، حالا دیگر کردهای. و آنچه فکر میکردم بیفتد از چشمم میافتی، حالا دیگر افتاده. پلی نمانده که خراب نکرده باشیم، و حرفی نمانده که نگفته باشیم. ما برای همیشه برای هم بازندهایم. و با فکری عذابآور درکنار هم خود را شکنجه میکنیم....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 اسفندماه سال 1386 19:34
اونقدر لاغر شدهم که شلوار مخمل کبریتیم پام میره.
-
عشق بچهگی
یکشنبه 5 اسفندماه سال 1386 19:13
شنیدیم آرزوهای بچهگی ما حالا پیش تو نشسته حالا دیگه کف دستهاش سرخ نیست حالا دیگه از درختا بالا نمیره توی خیابون دنبال بادکنک نمیدوه و پفک نمکی هم دیگه دوست نداره حالا دیگه تو رو دوست داره با اینکه اون قدیما ما رو دوست داشت با یه دامن قرمز و جورابای سبزآبی خاکی یه پتو مینداخت زمین و میشست تو کوچه زیر آفتاب و ما...
-
عشق از دست رفته
سهشنبه 2 بهمنماه سال 1386 19:27
آن نگاه تحقیرآمیز، در دستشویی، که تو را عاشقش کرد، حالا جایش را به نگاههای ملایم و گرم داده، آن حرفهای رکیک لذتبخش، هنگامی که تو را از یک کرم خاکی پستتر میکرد، و تا همذاتپنداری با عنترها میبرد، دیگر ازشان خبری نیست. نه، دیگر از آن محبتهای بیدریغ، که مثل باران، سخاوتمندانه نثارت میگشت، هیچ خبری نیست....
-
حلزون
چهارشنبه 26 دیماه سال 1386 19:48
لباس نارنجیت رو میپوشی که بری و قبل از اینکه من، خزیده روی زمین، به پات برسم تو درو بستی (در حالیکه یه دستت توی کیف دنبال فندک واسه سیگار گوشهی لب پیدا میکنه)
-
کشف معدن
دوشنبه 17 دیماه سال 1386 10:44
جذابیت شهوانی یک آنی با بوی مستکنندهی قهوه هنگام نوشیدن مایعی لبسوز دامن تیرهی چرخان بازوهای سپید و رقصان چشمانت دو تکه ذغال معدن هستند، و موهایت آبشار آن. جلو بیا و راه آن معدن را به ما نشان بده. بیا و با بوسهای نامت را پیش ما فاش کن. بانوی هزارساله بانوی هزارساله ما را با خود به معبدت ببر بگذار تا در تابوت...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 دیماه سال 1386 20:56
آخرینباری که به ماه دست زدی؟
-
شنا کردن در کویر
شنبه 19 آبانماه سال 1386 01:59
بیرجند فانوس دریایی ندارد ولی با این حال همه ی شب ها، تمام سربازان خاکی خواب شنا کردن می بینند.
-
بازیافت
دوشنبه 16 مهرماه سال 1386 23:28
-آیا میدانی بازیافت مواد چیست؟ -بله. یعنی آشغالهایی که یهبار به خوردمون دادهن رو بناست دوباره بدهن.
-
آن جونی و من
سهشنبه 10 مهرماه سال 1386 01:22
آه... شباهت تو با آنجلینا جولی (که مدام به آن اشاره میکنی) تنها در لبهای مثل یکجای خروس است. شنیدهام که همهجا میگویی پسرها برای اینجور لبها میمیرند. عزیزم، من برای این لبها میمیرم. اما ترجیح میدهم بیشتر از اینکه اسم براد پیت را ببری، اسم در پیت من را پشت تلفن زمزمه کنی. نمیدانستم این شباهت طاعونی که در...
-
دراکولا
شنبه 24 شهریورماه سال 1386 14:10
از وقتی که این طاعون قرن در جهان همهگیر شده، دیگر به هیچکسی نمیتوانم اعتماد کنم. به ما هشدار میدهند؛ همه مشکوکند. آه، تمام این دختران زیبا با پوستهای گندمی شهوتناک، مشکوک به ابتلا هستند. حتا بستههای بیمارستانی که هیچگاه رقبت به نوشیدنشان نداشتهام هم مشکوکند. کار سازمان اینروزها پیدا کردن داوطلبان سالم است....
-
عشق و کینه
شنبه 3 شهریورماه سال 1386 23:20
اگه یهروز تو خیابان ببینمت، جلو میآم و به چشمات نگاه میکنم. بعد با بلندترین صدایی که میتونم، زیر خنده میزنم. تو از من میترسی (خیلیوقته که این ترسو با خودت داری) و وانمود میکنی با من نیستی. اما من دست بردارت نمیشم. تمام خیابون رو دنبالت میآم و پشت سرت قهقهه میزنم. تو رو با دست نشون میدم، هلت میدم، و...
-
تدفین تو
جمعه 19 مردادماه سال 1386 01:37
زمان زیادی تا پایان مانده. این را میدانیم. چیزی که نمیدانیم این است که چهطور آنرا تمام کنیم. -تو داستانها را چهطور تمام میکنی؟ بد. بد. بد. -تو آنها را چهطور شروع میکنی؟ خوب. خوب. خوب. از ابرها دور میشویم. از پایانهای رویایی جدا میافتیم. به زمین نزدیکتر میشویم. به آغازهای واقعی میرسیم. ما اینطور به...
-
ماجراهای من و مایکی، قسمت پنجم
چهارشنبه 10 مردادماه سال 1386 12:34
فیفی، سگ کوچولوی همسایه که صدای پارس مایکی رو شنیده بود، برای خوشآمدگویی و ملاقات وارد حیاط خونهای که توش مهمون بودیم شده بود. من بیرون بودم و وقتی رسیدم که دیدم سگ کوچولو داره از تو حیاط فرار میکنه، در حالی که تندتند نفس نفس میزد و هی برمیگشت و عقب رو نگاه میکرد و صاحب سگه هم که آدم چاقی بود با سینهی خسخسی،...
-
ماجراهای من و مایکی، قسمت چهارم
چهارشنبه 3 مردادماه سال 1386 11:54
دو مهمون اول که اومدهن، تا یهربع بهشون پارس میکرد. فکر میکرد هماین دوتان که میخوان ما رو بکشن و تیکهتیکهمون کنن و ما نمیفهمیم و هی بهش میگیم ساکت. اما اون وفادارانه از ما محافظت میکنه. ولی بعد از یهربع دوستیشان به سگه هم اثبات شد و سگه بیخیالشون شد. اثبات دوستی به سگ عبارت است از خاراندن زیر گلو و پشت...
-
ماجراهای من و مایکی، قسمت سوم
یکشنبه 31 تیرماه سال 1386 12:34
همچین که صبح شد و اونیکیمون از خونه رفت بیرون . شروع کرد به پارس کردن . " واق واق، هاپ هاپ. " هرچی دعواش کردم فایده نداشت. تو روم پارس میکرد. بلند شدم صورتم و شستم، لباس پوشیدم ، بردمش بیرون. سگ تو خیابون نبود. آدم هم کم بود. ندرتن دیده میشد. یک ساعت و نیم محله رو گشتیم. سگه رو هر درختی شاشید و قلمروش رو گسترش...
-
ماجراهای من و مایکی، قسمت دوم
شنبه 30 تیرماه سال 1386 00:09
شب، سگه رو از تو سالن خونه آوردیم بستیم به رادیاتورٍ اتاق خواب تا شاید مارو ببینه و پارس و نالههاش کمتر بشه. ولی تخمسگٍ لوس به محض اینکه از پیشش بلند میشدی میرفتی تو تخت، دوباره وایمیستاد و پارس میکرد. تا صبح نه خود کرهخرش خوابید نه گذاشت ما بخوابیم.
-
ماجراهای من و مایکی، قسمت اول
چهارشنبه 27 تیرماه سال 1386 11:11
مایکی، که سگه باشه، دیروز اومد خونهمون. من که از هر موجودی که روی چهارپا راه میره وحشت دارم، چه موش باشه چه فیل، در که باز شد رفتم عقب و اونو نگاه کردم که در بدو ورود با دهان نیمهباز و نمایش دندانهای تیز و زیاد، به چشمانم نگاه میکنه و به طرفم میآد (مثل فاتحی که بعد از فتح لشکریانش برای قدرتنمایی وارد قلمرو...
-
پیشگوی باختها
سهشنبه 26 تیرماه سال 1386 11:14
تو از این ماجرا، زودترها خبر داشتی. هماینطور بوده. تو میدانستی قطار دارد به ایستگاه آخر میرسد. اما گذاشتی که برسد. اجازه دادی تا اتفاق بیافتد. بیاینکه کاری برای متوقفکردنش انجام بدهی. تو ترجیح دادی ببازی تا با خیال راحت بتوانی تاسف بخوری و گریهکنی. تا بیمارستان بستری بشوی. تا عکسها را پارهکنی و باز به این...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 تیرماه سال 1386 10:41
-دوست داری چی بپوشم بیام؟ -مهم نیست چی بپوشی. هرچی که بپوشی، اینجا که بیای باید درش بیاری.
-
جبران
سهشنبه 19 تیرماه سال 1386 09:57
من جایی به تو نه خواهم گفت. جایی که انتظارش را نداری و از شنیدن آن، آتش میگیری. جایی که محکمترین ضربه را بخوری. که این نه، مثل پتکی بر پیشانیت بکوبد و به زمین بیاندازدت و چکمهی فاتح من با آرامی از روی تو عبور کند. و بگوید که این محبتی جبران نشدنی است. عشق من چهگونه از احساس سرشارم به تو سخن بگویم؟
-
گاو
دوشنبه 11 تیرماه سال 1386 13:17
چند دقیقهی پیش ارتباطی کوتاه بین من و حیوانی که گاو نامش است برقرار شد. در جنگل راه میرفتم که دیدمش؛ سرش را از چیزی که میخورد بالا آورد و به چشانم نگاه کرد. هیچکدام هیچ تکانی نخوردیم تا اینکه او سرش را دوباره پایین انداخت و من هم از کنارش گذشتم. هردو خیلی زود متوجه شده بودیم که از هم چیزی نفهمیدهایم و به درد...
-
نه جنگ
چهارشنبه 30 خردادماه سال 1386 01:35
این سکوت نباید نشانهی رضایت باشد؛ هیچکدام هیچ شرمی نداریم، و هیچکدام از چیزی نمیترسیم. پلی نمانده که خراب نکرده باشیم، و حرفی نمانده که نگفته باشیم. کسی که عقل را برای رسیدن به تو از بین برده بود، بدون آن ادامه داده، و بدون آن جنگیده، و فرسوده شده. جنگ؟ نه من جنگ نمیخواهم. میخواهم تو را تنگ در آغوش بگیرم، و...
-
ابر یازدهم
شنبه 26 خردادماه سال 1386 23:40
وقتی یازدهمین ابر بالای سرمان رسید، نامش را پرسیدیم. او نامش را به ما گفت. برایش دست تکان دادیم و ساندویچهای پرکاهویمان را گاز زدیم و روی چمنهای خیس دراز کشیدیم و به صدای هیس هیسی که از جایی نامعلوم میآمد گوش سپردیم و ناگهان هردو دلمان خواست که روزی اینطوری بمیریم؛ بارانخورده از ابری که نامش را میدانیم با...
-
آشوب
سهشنبه 22 خردادماه سال 1386 12:34
تو باید میمردی. سالها پیش از آنکه من به دنیا بیایم. تو باید از دست میرفتی. وقتی در بیمارستان متولد شدی، زمانی که پرستار تو را برعکس گرفته بود تا اولین نفس را بکشی، باید از بین دستانش لیز میخوردی و به کف زمین میافتادی. تو باید از دست میرفتی روز اول مدرسه وقتی که توی دستت کیف تازهات بود و چادر مامان را محکم...
-
عشق زیبا
دوشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1386 15:22
از وقتی دوستانت گفتهند عاشق من شدهای روزی بیستبار خودم را در آینه نگاه میکنم چهطور ممکن است؟ جزءجزء چهرهم را بررسی میکنم. دور میایستم و اندامم را برانداز میکنم، راهرفتنم، خندیدنم، غذا خوردنم. من چه عیب مشخصی دارم که تو عاشق من شدهای؟ چهطور ممکن است؟ یعنی از تو زشتتر هم در دنیا وجود دارد؟ با آن دماغ...