-
تفاهم کامل
سهشنبه 4 مهرماه سال 1385 13:49
-فکر می کردم چون دوستم داری اومدی. -اما من به قصد سوءاستفاده پیشت اومدم. -من هم منظورم دقیقن همینه. -خب پس تمومه. -بیا تو، اسب رویایی من.
-
جایی در پایین
دوشنبه 27 شهریورماه سال 1385 00:13
به زمین نزدیکترم میکنی. من را پایین میبری آن گودالهای وحشتناک و خیس نردبانهای بلند و معلق میترسم و تو اهمیت نمیدهی میخندی و دستم را میکشی میگویی که همهچیز تمام میشود که بااهمیت سنگین است و فرومیرود و ما باید فرو برویم و میگویی معنی این حرف آن پایین درک میشود. به زمین نزدیکترم میکنی من را پایینتر...
-
ما میافتیم
جمعه 24 شهریورماه سال 1385 02:13
بازی همیشهگی همیشه حق با من است. دلم میخواهد پیشانیم را با دست بگیرم و تاسف بخورم. یعنی هیچ کاری نکنم تا اینکه به احساس تازهای برسم. ما میافتیم. یکجایی میافیتم و بلند نمیشویم. هماینطور میمانیم، تا اینکه میفهمیم افتادهایم و آنوقت به دیگران نگاه میکنیم. فقط به دیگران نگاه میکنیم. نگاه میکنیم تا...
-
قصهی مار
دوشنبه 20 شهریورماه سال 1385 00:05
اشتباهی در خلقت مار رخ داده که دست و پا ندارد. میگویند اول داشته. روزی برای تصاحب بانوی زیبایی، به نبرد با شیر رفته. شیر توانسته دست و پایش را از بدنش جدا کند ولی در لحظهی آخر که میخواسته ضربهی کاری را بزند و کار را تمام کند، مار، نیشش را در بدن شیر فرو کرده و او را از پا انداخته. مار مدتها با بانوی زیبا...
-
مهمانی دیگر
دوشنبه 16 مردادماه سال 1385 15:24
مهمانی شلوغ بود. یکدفعه دختری که آنگوشه نظرم را جلب کرده بود با لیوانی در دست و لبخندزنان، نزدیکم آمد و گفت: -سلام. من مسخرهم. گفتم: -عیب نداره. من هم الکیم.
-
قتل در کوچهی شمارهی یازده
چهارشنبه 11 مردادماه سال 1385 14:09
در اتاق تشریح کنار جسد خودم بودم. با دکتره دوست شده بودم. رابطهی خوبی با ارواح داشت. -و این چیه؟ -معدتونه. -عحب. همیشه فکر میکردم باید کوچکتر از اینها باشه. این چیه؟ -لوزلمعده. -اومممم، جگرم کجاست؟ -ندارید. -جان؟ -جگر نداشتید. به هماینخاطر این اتفاق براتون افتاد.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 تیرماه سال 1385 11:21
-بی چاره، مرده. تک فرزند هم بوده. -پدر مادرش عرضه نداشته ن. -وا، به پدر مادرش جه ربطی داره، راننده گی بلد نبوده.
-
آکواریوم
دوشنبه 19 تیرماه سال 1385 13:21
-دیگه به ما نمیرسی. انگار حوصله نداری، یا اینکه ترسیدی. دیشب آخرین دوستم هم مرد و هنوز جسدش توی آب شناوره. اگر درش نمیآری، بگذار یهجا دفنش کنیم. -دوستی نداشتی. بال میزنی و میروی. از وقتی که یادم است تو آنجا یکی بودی. رنگهایت میپرند و آب قرمز میشود. اگر حرف نمیزنی، ادای شنیدن دربیار. -خیلهخب. سرحال نیستی....
-
فاتح دوران
دوشنبه 12 تیرماه سال 1385 15:28
فاتح دوران و نه همسایهی مهربان. حضور یک عمر قکر خطایی در ذهن و فرشتههای سنگی دیوار قلعه با قلبی ظالم؛ ایستاده، به کندی جسور، گناهکار و مهاجم مسبب زندهگی تحت تاثیر تو. فاتح دوران با مشعلی به دست و فکر ادامهی پیروزی قلعهی تاراجشده دیوارهای به آب افتاده بکارت به چاه رفته و حکمران فراموششده نشسته بر تختی بیپایه...
-
ارتباط
شنبه 10 تیرماه سال 1385 00:59
سیگنالی ثبت شده. اما نمیپذیرند. میگویند گاهی اینجوری میشود. انفجاری در خورشید. سقوط یک شهابسنگ بزرگ روی ماه، یا یک کلاغ که با دستگاه برخورد کرده. “باید با ایستگاههای دیگر تماس بگیریم.“ اما من میدانم که نه کلاغ بوده و نه انفجار خورشید. این سیگنال تو بودی، که من را صدا میکردی. از نپتون، پلوتون، از آنجایی که...
-
زیتون
چهارشنبه 7 تیرماه سال 1385 13:33
انگشتانم را که باز کردم، توی دستم آب شده بودی. کِی تونستی این دروغ رو به من بگی؟ تو اونی نبودی که میگفتی، سبز هسته افسرده مقاوم با مزهای غیرمعمول که توی دهان حکمرانی میکند. اما اینطور نبود؛ زیتونها هیچوقت آب نمیشوند. ولی تو آب شده بودی، از لای انگشتانم زمین میریختی و تمام میشدی. کِی تونستی این دروغ رو به من...
-
خانه
دوشنبه 22 خردادماه سال 1385 11:52
خوبی خانههای کوچک این است که هیجوقت هیچی توش گم نمیشود. خوبی خانههای بزرگ این است که میتوانی دوستدخترهایت را از چشم مامانت (و جدیدن زنت) قایم کنی. خانههای متوسط هیچ مزایایی ندارند.
-
میرود
چهارشنبه 3 خردادماه سال 1385 00:19
عدهای هستند که همیشه میروند. عدهای هم هستند که همیشه میمانند. دروغ نیست، که این دو دسته همیشه نزدیک همند. مثل باد، که همیشه نزدیکترین به درخت است. مثل رود، که همیشه نزدیکترین به سنگ است. یا چرخ ماشین که همیشه نزدیک جاده است. اینها همیشه کنار همند، ولی هیچوقت باهم نمیتوانند باشند. چون همیشه یکی هست که...
-
عاقبت عادت زشت
چهارشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1385 01:42
پسربچهای که عادت به تفکردن داشت. همهجا تف میکرد: دستشویی، آشپزخانه، سر میز شام. ممنوعش کردند تا دیگر در خانه این کار را نکند. او هرروز به بالای تپهای میرفت و در چالهای که آنجا بود، تف میکرد. پسربچه نتوانست عادت زشتش را ترک کند و زمانی که پیرمرد شده بود، بالای آن تپهها، از آب دهانش دریاچهای پدید آمده...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1385 12:19
به این دست میده. به تو چشمک میزنه. به اون سر تکان میده، و من اون جا منتظرم تا پاهاش رو بهم بده.
-
جای بد
پنجشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1385 00:32
و باز توی سندلیت فرو میری و وانمود میکنی هیچ اتفاقی نیفتاده تیترها را نگاه میکنی و خبرهای کوتاه را میخوانی به لیلی تلفن میکنی و با اِلی میری بیرون موهات رو کوتاه میکنی و لباسهای تنگتر میپوشی هرروز یه سکه میبخشی و به کلاس گیتار میری توی پیادهرو، بستنی رو لباست میریزی و به قیافهی پسری که از روبهرو...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1385 01:27
از من به خاطر مالیدن پستانش سر میز شام، عذرخواهی کرد.
-
اشتباه
جمعه 18 فروردینماه سال 1385 15:57
چیزی دربارهی اون قیچی دستهنارنجی که نمیتونست دستمالکاغذی رو ببره شنیدی؟ -نه. -صاحب اون قیچی آخرسر ترجیح داد خودش با دست، دستمالکاغذی رو ببره. -چی میخوای بگی؟ -ببین سیا، مادرت میخواد ازدواج کنه … و … تو هم دیگه یه پسر کوچولوی دوازدهساله نیستی، بیست و هشت سالته … اوممم، میدونی خواستگارش کیه؟ -تویی؟ -هاآه. نه....
-
توتم
شنبه 5 فروردینماه سال 1385 20:28
واژهها میآیند و میروند. واژهها میآیند و به گفتوگویی بین من و مردی با صدای بم در خوابم تبدیل میشوند: -توی وان حمام شما چشمهای درآورده شدهی زیادی بین قالبهای یخ شناورند. -اونها چشمهای حیوونیند که قربانی کرده بودیم. -شما به این کار علاقه دارید. شما کلکسیونر چشمهای گربههای مردهاید. -اونها فقط دوتا چشم...
-
خیلی زیاد است
دوشنبه 15 اسفندماه سال 1384 12:40
-الو، سلام عزیزم .... برات شیشتا خریدم ...آره، هیهیهی... از هماونی که میخواستی... چون صبح تو خواسته بودی گرفتم ... حالا امشب خوشحال میشی ...هیهیهی... آخه شیشتا خیلی زیاده عزیزم ... هیهیهی... خستهت نکنه، اونوقت فردا تا ظهر بخوابی؟.... میدونم که تو میتونی ... برای تو هیچی زیاد نیست عزیزکم... هیهیهی...
-
تباهی
دوشنبه 8 اسفندماه سال 1384 12:16
نمیتونم ازت جدا بشم، نمیتونم بهت بپیوندم؛ دارم در سیالی که تو مالکش هستی غرق میشوم. روحم را به جهنم میفرستم، و همهچیزم را به شیطان میدهم، تا فقط یکشب دیگر کنارت باشم. چون نمیتوانم کار درست را انجام بدهم. چون تنها راه رسیدن به تو هماین است. چون تنها راه هماین است.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 4 اسفندماه سال 1384 02:20
-میبینی، بین سینههام چهار انگشت فاصله است. -اوه، میدونم کوچولو، تو از اون دیوونههای جنسی هستی.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 اسفندماه سال 1384 12:03
هفت سال بود که از شوهرش طلاق گرفته بود. یکی بود که همیشه میخواستش، اما نمیدانست کی. داشت توی کوچه راه میرفت. شنید که کسی از پشت صدایش زد: “حاج خانوم“. برگشت. معممی بود. گفت: “بعله”. معمم لبخندی زد. -مبارک باشه. صیغه رو خوندم.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 27 بهمنماه سال 1384 11:36
-دوست داری چی بپوشم بیام؟ -مهم نیست چی بپوشی. هرچی که بپوشی، اینجا که بیای باید درش بیاری.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 بهمنماه سال 1384 10:24
-ما که برای این بابا بزرگداشت گرفتیم، پس چرا نمیمیره؟
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 بهمنماه سال 1384 10:44
بهترین داستان تازهم را ویروس آی لاو یو از بین برده.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 بهمنماه سال 1384 10:31
-چرا هروفت باهاتون حرف میزنم، شما سمعکهاتون رو از گوشتون در میآرید؟ -این هدفونه.
-
داوطلب مرگ
شنبه 8 بهمنماه سال 1384 00:11
نفیر میکشد و نزدیک میشود. رو به آسمان میکنی، و پیش از آنکه ببینی چیست، به زمین میدوزدت. میگویند بعضیهاشان آنقدر داغند که قبل از اینکه بسوزی، خاکسترت میکنند و پیش از آنکه ببینی چیست، جایی دیگری و تمامی قصرهایی که در خوابهای خوب دیده بودی، به بیداری در سلول منتهی میشود.
-
زمین
سهشنبه 13 دیماه سال 1384 02:59
-بازکنید. از طرف شرکت آمدهایم. برای کوبیدن میخهایی که آقا را به زمین محکم نگه دارند. -طنابها؟ -از مقاومترینها هستند. -میخها؟ -فولادیند. -حلقهها؟ -حرف ندارند. -ضمانت؟ -همآنجایی که میخکوبش کنیم، میمیرد. -بسیار خب، بیاید پایین.
-
آواز عاشقانه
یکشنبه 11 دیماه سال 1384 01:21
تو، احتمالن وجود نداری. توی اتاقم میگردم و همهی کاغذها را زیر و رو میکنم. اما از تو نه عکسی هست و نه نامهای، فقط آگهیهای تبلیغاتی، و کارنامههای دبیرستانم. روزها منتظر تلفن توام، و شبها کاغذها را خط خطی میکنم. اما هیچ اثری از تو نیست؛ تو، احتمالن وجود نداری. گاهی که اینجا میآیی، آفتابی توی اتاق افتاده. قلبم...